سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و درویشى در وطن ، در غربت به سر بردن . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :49
بازدید دیروز :43
کل بازدید :789037
تعداد کل یاداشته ها : 6096
102/12/29
10:20 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت ...

عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت ..

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت 

بدنت را بکشانی به سر دار خودت 

کاروان رد بشود قصه به آخر برسد 

بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت 

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی

بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت 

بگذاری برود در پی خوشبختی خود 

و تو لذت ببری از غم و آزار خودت 

درد یعنی بروی درد سرش کم بشود 

بشوی عابر آواره ی افکار خودت 

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی 

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت ...


علی صفری 


  
  

تو اصطلاح پزشکی یه دردی هست به اسم درد شبح یا درد فانتوم ...

بیمار تو جایی احساس درد میکنه که دیگه وجود نداره ...

تو دستی که قطع شده .. تو پایی که دیگه نیست ..

تو انگشتایی که جاشون خالیه ...

درد از چیزی که هست نیست ... 

از چیزی که نیست هست ...

که " از دست دادنش " درد میکنه .. نداشتنش .. فقدانش ...

بعضی وقتا جای خالی یه چیزایی تو زندگیت درد میکنه ... که بود.. ولی دیگه نیست .. و این خیلی دردناکه .

جایی خوندم دلتنگی مثل شکستگی دنده میمونه .. همه چی ظاهرا سالمه هیشکی نمی بینه ولی نفسات دردناکه و اینو نمیتونی 

توضیح بدی به همین غمگینی و تلخی ...

 

لی لی 


 

 


  
  

من لحظاتی تو زندگیم بوده که دوست نداشتم اون لحظه تنها باشم ...

دوست داشتم یکی باشه که با گریه خودمو بندازم رو سینه ش ساعتها گریه کنم ...

روزایی که هیچی نمی خواستم جز یه بغل ساده ...

دوست داشتم فقط خودمو رها کنم انقد گریه کنم تا دلمو بچلونم ...

ولی تو سنی بودم که بهم میگفتن عاقل و فهمیده ...

ولی من دوست نداشت اون لحظه عاقل باشم فهمیده باشم دوست داشتم خوده شکستم باشم و کسی که اینو بفهمه ...

مثل یه  آدم بی تجربه گنهکار کسی که اشتباه میکنه .. زمین میخوره .. 

ولی باید همیشه همیشه فهمیده عمل میکردم ...

من روزایی بوده که من نبودم ... یه بازیگر بودم .. 

من کودکی نیازمند گریه ..  و یه آغوش عمیق بی منت ..

که هرگز نیافتم .. هرگز 

بایدکسی باشه که روزای تلخ بی کسیت پناهت باشه .. هیچی نه  ...فقط پناه باشه ... امن باشه .. بی ادعا و بی منت باشه و اینکه 

از ته ته ته دلش بخوادت .. اینا کم موهبتی نیست تو دنیا که قطعن نصیب هر کسی نمیشه ...

 

........................................................................................


  
  

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود ..

و ماه را زبلندایش به زیر خاک کشیدن بود 

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد..

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود 

منو و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری ..

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود 

گل شکفته خداحافظ  اگر که لحظه دیدارت.. 

شروع وسوسه ای در من نام دیدن و چیدن بود 

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من ..

فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود 

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما  ..

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود 

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم ...

تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود ..

 

حسین منزوی 

 

...............................................................

غ .ن :  بعضی شعرها رو نباید خوند باید بلعید باید انقدر بخونیش که با پوست و گوشتت عجین بشه مثل این شعر منزوی  که خیلی به دل می شینه ... 

میگن وقتی دو عاشق بدون خداحافظی از هم برای همیشه جدا میشن مثل اینه که  کودکی نبوسیده  دفن شده باشه همینقدر تلخ و غم انگیز ...

 


  
  

این روزها خیلی به سرنوشت ها فکر میکنم به اینکه چگونه جغرافیا میتواند سرنوشت انسان را تعیین کند ..

این روزها خیلی به سرنوشت حتی اشیا فکر میکنم ... به دانه بذری که در تاریکی محض بدون نور در خاک رشد میکند با تقلا خود را از دل خاک بیرون میکشد به مثابه تولد وکم کم با نور و آب و 

وانرژی خاک تبدیل به نهال و سپس طی سالیان سال و گذراندن بهار و تابستان  و پاییز و زمستان و برف و باران و باد و کولاک های سخت و طی مسافت طولانی رشد تبدیل به درخت تنومندی 

میشود  و سپس صبحگاه و یا شبانگاهی با صدای اره ای مخوف بر تنه اش زخمی و نالان بر خاک بوسه میزند .. و از این پس مرحله دوم زندگیش آغاز میشود ...

یا درختی در وسط یک گورستان بزرگ ..  که ریشه اش هماغوش مردگان باشد .. درختی که ساکن گورستان است هرگز تابی بر آن بسته نمیشود و شاهد خنده های هیچ کودکی نمیتواند

باشد  ... درختی که هیچ زیر اندازی زیر آن پهن نمیشود و شاهد خنده ها و بازیهای هیچ خانواده ای در یک روز تعطیل نیست ... 

درختی که هیچ کس هوس خوردن میوه هایش را ندارد جز پرندگان رهگذر  وحشرات موذی ... و سایه سارش مامن هیچ رهگذر دلخسته ای نیست جز گورهای سرد ...

درختی که میتواند گذرش به کارگاهی بیفتد و با اره و تیشه و با سختی و مشقت تن سخت و زمختش  پنجره ای رو به باغ سرسبز و زیبا شود ...

یا پنجره ای در یک مهد کودک که همیشه شاهد بازیگوشی طفلکان معصوم باشد ...

یا پنجره ای دریک آسایشگاه سالمندان که شاهد نگاههای خسته و غمگین پیرمردان و پیر زنانی که منتظر آغوش سرد  فرشته مرگ هستند که رهایی یابند از خستگی سالیان متمادی زندگی ..

یا پنجره ای در یک آسایشگاه روانی ... شاهد و ناظر درد ورنج روحهای خسته ازقفس رنجورتن .. شاهد تقلاهای روح های عاصی و یاغی که تحمل قفس تن را ندارند و شورش کرده اند ..

میبینی حتی پنجره ها هم سرنوشت متفاوتی دارند درحالیکه اصل و ریشه مشترک دارند .. یکی شاهد گل و گیاه ودرخت و باران و برف و زیبایی و دیگری .. شاهد درد و رنج و عصیان و مرگ و

تباهی ...

درختی که میتواند درسرنوشتی دیگر گهواره کودکی شود و تن نرم و لطیف و بیگناه طفلی را همیشه در آغوش داشته باشد ... و شاهد لالایی های قشنگ مادرانه باشد ...

یا درختی که میتواند تابوت حمل میتی باشد که دیگر دست ازدنیا شسته و به پایان راه رسیده آه که چه بار سنگین و سرد و بیروح و خسته کننده ای را  بر تن نحیفش میکشد چه سرنوشت غم 

انگیری ...

یا درختی که تخت دو نفره عروس و دامادی میشود شاهد و ناظر معاشقه ها و نجواهای شبانه .. شاهد زیبایی و شعر و سکوت ...

یا درختی که نیمکت و میز و صندلی مدرسه ای میشود و شاهد کودکان بازیگوش و پر جنب و جوش  ...

یا درختی که تخته سیاه بزرگ و باشکوهی در کلاس درس میشود که با گچ دائما در حال بازی و مداراست ... 

 ولی ... شاید غم انگیزترین و دردناکترین سرنوشت یک درخت به زعم من  چوبه دار شدن در حیاط یک زندان باشد ...

... چوبه ای دار درحیاط غمگین وسرد یک زندان دور از شهر که خسته و غمگین دروسط حیاط برافراشته شده با طنابی که به اندازه گردن یک انسان گره خورده ،

گره های بزرگ و کور .. و شاهد گریه ها، التهاسها ،دردها ، لرزش پاهای بیشمار .. پاهایی که تحمل سنگینی وزن صاحبش را بی شک نداشته اند و نگاههای سنگین و سرد .....  ناله های 

خانواده های هر دو طرف .. نگاههای بی تفاوت زندانبان ها .. قاضی ... مامور اجرای حکم حتی کسی که زیر پایش را خالی میکند و  تمام .. سرنوشت ازاین غم انگیز تر سراغ داری ؟؟


به سرنوشت سنگها میاندیشم ... سنگی که به ظاهر آرام و سنگ و سرد است .. ولی حتی سنگها  هم به یقین صاحب احساس و شعورند..

سنگی بر فراز قله ای رفیع که تشکیل دهنده یک کوه بلند و رفیع است .. مستحکم و استوار و متین و سر برافراشته و دائما در حال عشق بازی با خورشید و ماه و آسمان ... 

سنگی کف رودخانه زلال درحال معاشقه با آب ...همیشه تمیز و پاک ... 

سنگی تراش خورده و صیقلی و زیبا و رنگی  بر گردنبند  بر روی گردن زیبا و سفید یک زن .. یک عروس ....

سنگی به نام لحد بر روی مرده ای که به ردیف چیده میشود ..

و سنگ مزار ... سنگی غمگین و سرد و یخ با نوشتاری که  ساکن همیشگی گورستان میشود ...

 یا سنگی که سرنوشت تلخش او را به درون دستشویی هدایت کرده که شاهد فاجعه هر روزه انسانها باشد که بهترین و خوشبوترین میوه ها و

سبزیجات را به بدترین و بدبوترین تفاله و کود انسانی تبدیل میکنند ... 

سنگی که در یک ساختمان به کار رفته و مامن و سرپناه انسانها شده .. و معنی امنیت را تداعی کرده ... 

می بینی حتی سنگ ها هم سرنوشت مشابهی ندارند ... حتی سنگها هم .. در سرنوشت خود دخیل نیستند و این دست انسانهاست که

سرنوشت آنها را تعیین کرده که کی و کجا باشند  و چه مسئولیتی داشته باشند ...

 

به سرنوشت انسانها میاندیشم به نوزادی که در یک کشور اروپایی مثل سوئد متولد میشود در ناز و نعمت و امنیت و رفاه و آموزش ...

و به نوزادی که در جهان سوم در افغانستان وهند و پاکستان و و عراق حتی سیستان و بلوجستان  ایران به دنیا میاید ..

در سختی و مشقت و بد بیاری و فقر  نداری و نداشتن حتی امنیت جانی  با پدر و مادری اکثرا بیسواد و فاقد آموزش  وخود قربانی شرایط

موجودند ...  و متاسفانه درمییابم که این اینکه تو در چه جغرافیایی در چه خانواده ای از سطح آگاهی به دنیا بیایی سرنوشت ترا تعیین میکند 

سطح آگاهی والدین .. سطح رفاه و امینت مالی  خانواده .. طرز فکر و اندیشه حاکمان یک سرزمین که چه دیدگاهی از دنیا و مذهب دارند حتی 

تعیین میکند که تو چگونه زندگی کنی وچه سرنوشتی داشته باشی .. واین خیلی غمگینم میکند ..

که من  متاسفانه حتی 5 درصد در آنچه که زندگی میناممش دخیل نیستم ...

 

لی لی 


 


  
  
   1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...