شادی برای بدن مفید است
اما این رنج است
که موجب توسعه افکار میشود ...
...............................
طوری زندگی کنید
که از فروختن طوطی خانواده
به خبرچین شهر
شرمنده نشوید ....
...............................
انسانهای احمق
نه از کتاب خوششان میاید
نه از فیلمهای مفهومی
و نه هز چیز که آنها را وادار به تفکر کند ...
.............................
از داشتن چشم اما ندیدن زیبایی
داشتن گوش اما نشنیدن موسیقی
داشتن عقل اما آگاه نشدن از حقیقت
داشتن قلبی که هرگز نتپیده و نسوخته
باید خیلی ترسید ؟؟؟؟؟؟؟
...............................
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش شکست و نالید که ..
آخ ...
ای شیشه چه میکنی تو در بستر سنگ ؟؟؟؟؟
کارو
...........................
میگویند شاد بنویس
نوشته هایت دردو غم دارند ...
و من یاد مردی میافتم
که با کمانچه اش
گوشه خیابان شاد میزند
اما با چشمهای خیس ...
...............................
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست ؟؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم
ارمنیست .....
................................
شخصی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیزنگی حماقت او را دست مینداختند دو سکه به او
نشان میدادند که یکی از سکه ها طلا بود و دیگری نقره و گدا همیشه سکه نقره را برمیداشت
و مردم به او میخندیدند کم کم در همه جا پخش شد که شخصی گدا در فلان شهر هست که
به جای سکه طلا سکه نقره را برمیدارد و هر روز گروهی زن و مرد به همین منوال دو سکه جلوی
او میگرفتند و او سکه نقره را برمیداشت و همه به او میخندیدند
تا اینکه مرد مهربانی او را دید و از اینکه مردم او را دست می انداختند ناراحت شده در گوشه میدان به سراغش
رفت و گفت : هر وقت دو سکه طلا و نقره به تو نشان دادند سکه طلا را بردار اینطوری هم پول بیشتر گیرت میاید و هم
دیگر دستت نمی اندازند .
گدا گفت طاهرا حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از
آنهایم .. شما نمیدانید تا حال چقدر پول گیر آورده ام . بگذار بگویند احمقم
(در کاری که میکنی هوشنمندانه عمل کن .. هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند )
منصفانه تر این بود
که هر کس در زندگی
تاوان نفهمی خود را خود پس میداد
ولی غالبا اینگونه نیست ...
..................................
پادشاهی را گفتند :
شخصی در روستا شباهت بسیار زیادی به شما دارد
شاه دستور داد که او را حاضر کنند
او را آوردند شاه وقتی اینهمه شباهت را دید
با تمسخر از او پرسید :
آیا مادرت در کاخ پدرم کنیز بوده ؟
مرد گفت : خیر قربان
اما پدرم باغبان کاخ ماردتان بوده است ....
......................................
به یاد داشته باش
از هر صد نفر تنها یک نفر ارزش این را دارد که با او بحث کنی
بگذار دیگران هر چه میخواهند بگویند
هر کس آزاد است که احمق باشد ...
.....................................
کچل کن برو بالا شهر
همه فکر میکنن مد ه .....
برو وسط شهر
همه فکر میکنن سربازی ...
بیا پایین شهر
همه فکر میکنن زندان بودی ....
این همه اختلاف
فقط در شعاع چند کیلو متر ....
دیدگاه آدمها را تغییر میدهد
مردم آنطور که تربیت شده اند میبینند
از قضاوت مردم نترس ....
...............................
