سفارش تبلیغ
صبا ویژن
استمرار عبرت اندوزی به بینش می انجامد و خودداری (از زشتیها) را نتیجه می دهد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :31
بازدید دیروز :307
کل بازدید :793998
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/7
1:10 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

 ماوای ما گلبرک کوچکی است

بازمانده از باغی دور  ...

با هزار زمستان دیوانه اش در پی..

و سهم ستاره  از آفتاب ،  تنها تبسم پنهانی است

که در انعکاس تکلم شب جاریست ...

خدایا از آن پرنده ی کوچک سبز اگر  خبر داری

بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن .....

 

سید علی صالحی


  
  

ه نظرم در دنیا هیچ چیز بدتر از فقر و بی پولی و نداری نیست  هیچ چیز ..

من از آدمهایی که پول را حقیر میشمرند متنفرم...

اینان کسانی  هستند که یا ریا کارند یا احمق و اغلب حتی ثانیه ای طعم فقر و نداری را نچشیده اند ...

پول مثل حس ششم میماند .. که اگر نباشد پنج حس  دیگر هم  هیچند و عملند هیچ کارآیی برای انسان ندارند...

و گاهی که میخوانی یا میشنوی فقر بهترین انگیزه هنرمند است اینها حرفهایی کسانی هستند که نیش فقر را هرگز هرگز در جان و تنشان حس نکردند !!!

کسانی که هرگز طعم شرم پدر بیکاری که  شباهنگام  روی برگشتن به خانه را  ندارد نچشیده اند ... ونمیدانند که فقر چه بر سر روزگار آدم میاورد ..

و بی پولی ونداری و حس شرم و اندوه  بی پایان از  نداشتن هر آنچه که حق مسلم هر انسانی است چگونه انسان را به ذلت و حقارتی بی پایان میکشاند ...

بالهای پروازت را میکند .. ودرمنجلاب و گل و لای نداشتن های پیاپی زمین گیرت میکند و مثل خوره روح وجانت را میخورد ...

چگونه کسی که به  نان شبش محتاج است میتواند در اندیشه  خرید کتاب باشد .. برای تغذیه روحش .. 

چگونه  به کارگری که در خرید مایحتاج  اولیه زندگی و اجاره خانه درمانده است ..و شرمنده زن و فرزند  است میتوان از تاثیر شگفت انگیز کتاب و موسیقی و فیلم گفت ...

به خدا قسم تمامی نوابغ موسیقی از همان عنقوان نوزادی و کودکی در خانه ای بزرگ شده اند که آلت موسیقی در خانه شان بوده و کسی که اکنون پیانیست بزرگی است خانواده اش آنقدر

مستطیع بوده اند که وقتی کودک چهار دست و پا درخانه راه میرفته از پایه پیانو گرفته و ایستاده است .. و هر ساز دیگری ..

به زندگینامه نوابغ موسیقی سر بزنید و بخوانید مصاحبه  هایشان را گوش کنید .. هیچ کدام نمیگویند که پدرم معتاد و یسواد بود .. پدرم الکلی بود ... مادر م بیسواد بود .. یا پدر و مادرم کارگر بودند ...

به مصاحبه اکثریتشان که گوش میدهی آنانی که نویسنده اند  و شاعر خاطرات کودکیشان شاهنامه خوانی پدر و مادرشان است بوده از ابتدای کودکی آن زمان که حتی به  مدرسه نمیرفتند..

آنانی که موسیقیداند و جزو افتخارات و برترین ها اغلب از پدر ی و مادری فرهیخته و دوستانی  که به خانه شان  رفت و آمدمیکردند و اغلب از مشاهیر بودند حرف میزنند ...( البته از یک  در میلیون استثنائات

حرف نمیزنم  که آنقدر تعدادشان اندک است که به چشم نمی آیند )

خب کدام مادر و پدر خسته کارگری که از فرط کار عین مرده  در  رختخواب میفتد میتواند شب شاهنامه بخواند و از رستم و سهراب و  افراسیاب و تهمینه و سودابه بگوید  برای فرزندش ...

تا کودک از همان روزهای آغازین فصل زندگیش لذت و  طعم مطالعه را بچشد ...

 

وقتی در ابتدایی ترین نیاز زندگیت برای بقا در میمانی دیگر هیچ یک از مشاعرت برای ارتقای زندگیت کاری نمیکنند .. وقتی از بوق سگ تا نصفه شب چند شیفت

کار میکنی تا شکم عائله ات را سیر کنی دیگر انگیزه ای برای  " زندگی " کردن به "  معنی خاص آن "  نمیماند ..

و این چرت و پرتا که پول چرک کف دست است و مال دنیا ارزش غم خوردن ندارد و این خزعبلات ..

تنها گفته شکم سیران متنعمی است که واژه سیاه و  چرکین فقر را حتی لمس نکرده اند ....

ایکاش بخوابیم و بیدار شویم در دنیای بهتری .. در دنیای عاری از فقر و نداری و سیاهی و تباهی و بیماری ...

ایکاش ....

 

 

 

 

 

 

 

 




  
  

نه آنچنان دوری که منتظرت باشم 

نه آنچنان نزدیک که در آغوشت کشم 

نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد 

نه از یادم میبری که فراموشت کنم ..

 

 و من با این درد که مرا نمیکشد

اما ...  دیوانه ام چه کنم ؟؟؟

............

پ ن : از اون شب بیداریهای مزخرف که خواب  چشامو گرفته ولی خوابم نمیبره .. بچه ها  نیستن و انگار دیوارها هر لحظه بهم نزدیک میشن و قفسه سینه ام قلبمو فشار میده تا این ساعت داشتم رنگ میزدم حوصله ماسک زدن نداشتم گلوم میسوزه صدام گرفته ..حال پا شدن ندارم کاش میشد یکی یه لیوان شیر گرم میداد بهم ... بیخیال فقط میخوام صبح که چشامو باز کردم خونه باشین ..

 


  
  

در این روزهای سرد و سرد و یخ زمستانی که گاهی حس میکنم به جای قلب تکه ای قندیل یخی در طرف چپ سینه ام میتپد

وقتی پیاده دست در جیب پالتو شبانه خیابانهای این شهر کوجک را گز میکنم .. به چهره های غمین و افسرده و یخی آدمهایی که از کنارم رد میشوند مینگرم

بی هیچ لبخندی ، با نگاههای پریشان و غمزده و سرد ، به مردان و زنان و حتی جوانانی که  شاید بی هدف و مانند من  از سردلتنگی و ... درخیابان پرسه میزنند ..

به برچسب های روی پیشانیشان فکر میکنم .. به آنکه شکست عشقی شدید خورده ، به آنکه صاحبخانه جوابش کرده ، به آنکه دیگر توان پرداخت هزینه فرزند بیمارش را ندارد ..

به  آنکه دیگر خانه اش مامن  عشق و امنیت روحی نیست و به ناچار به آنجا پناه میبرد .. به آنکه همراه زندگیش را دیگر دوست نمیدارد ..

به آنکه دیدن فرزندان بیکارش در خانه برایش عذابی الیم شده  اما کاری از دستش بر نمیاید ، به آنکه دخترکان از سن ازدواج گذشته اش  به خاطر فقر خانه نشین اند کسی درخانه اش را نمیکوبد، به زنی که با

غم به شیشه اتوبوس تکیه داده  دراندیشه خلاصی از شوهر معتادی که  دمار از روزگارش در آورده ... به زنی که  از ملاقات شوهر زندانیش میاید و کودک معصومش به روی شانه به خواب رفته و در افکاری

مغشوش دست و پا میزند ..

به مردانی که در انتظار کار با سلطل سیاه پلاستیکی  و کلنگ  غروب با دستان خالی روی برگشتن به خانه ندارند ...

به پیرزنی که در آخرین روزهای زندگیش شاید ،  بساط دست فروشی و جوراب فروشی به راه انداخته در سرمای چند درجه زیر صفر زمستان پتوی مسافرتی به خود پیچیده و در مرکز این شهر شلوع به امید

مشتری نشسته تا سربار فرزندان بیعارش نباشد ... به پیرمردی که  با لباس مندرس  همیشه و همیشه با ترازوی دیجیتال امتحان وزن جلوی بانک رفاه نشسته و به پاهای رهگذران مینگرد تا شاید پایی کنار

ترازویش بایستد  به امید دریافت " فقط هزار تومان " وزنش را امتحان کند .. و باخود میگویم چند نفر پایشان را در کنارش شل  میکنند و روی ترازویش میبرند که او بتواند

نیم کیلو گوشت و روغن و .. به خا نه ببرد !!

در سر چها ر راهها طفلکانی که با دستمان چرکینی در دست شیشه اتومیبل پاک میکنند و با التماس طلب وجه میکنند ...

زنانی نشسته در گوشه گوشه این خیابان چادر به صورت کشیده در دمای زیر صفر  به امید اینکه رهگذری اسکناسی در روی چادرشان بیاندازد..

به پیر زنی  تقریبا هفتاد ساله که هفت صبح وقتی من در ماشین گرم خود به آهنگ رادیو گوش سپرده ام  با ارابه ای کوچک پر از میو ه و تره بار از میدان تره بار بار بر میگردد با خود میگویم  در این سرمای استخوان سوز کی از خواب

بیدار  شده که وقتی من عازم کار هستم او در حال برگشتن از میدان تره بار شهر با زحمت کاری پر را هل میدهد و گاهی مقابل بربری فروشی مسیر ارابه اش را نگه میدارد و  نانی میخرد و همانجا روی

ارابه نان و  پنیری میخورد ...و غبطه میخورم به دستان چروک و پر از رگهای برآمده دستش که در سرما لقمه های کوچک میگیرد و در دهان بی دندانش میگذارد ..

یک روز که با هم نان میخریدیم جرات کردم و به بهانه  خرید گفتم ننه جان پسری فرزندی نداری در این سن دست فروشی میکنی ؟؟؟ بدون اینکه حتی نگاهم کند درحالیکه که میوه را میکشید گفت

چرا ندارم ... ولی خودشان آنقدر بدبخت وگرفتار و مستاجرند و عائله مند که نمیخواهم سربارشان باشم تحمل طعنه عروس و داماد را ندارم حتی من کمک خرجشان میشوم  ..شوهرم که مرد گاریش ته حیاط خاک میخورد میخواستن بفروشنش نزاشتم گفتم خودم راهشو ادامه میدم ....

و اشگ مجالم نمیدهد .. چه بگویم .. ایکاش میشد دستانش را ببوسم ولی خجالت میکشم ... وقتی سوار ماشین میشوم شانه هایم از اشگ میلرزند ..

در کشورم با این همه موهیت خدادادی و ثروت این است گوشه ای از حال و روز مردم سرزمینم که در فقر غوطه ورند ... در فقر غوطه وریم ... در رنج غوطه وریم ..در درد غوطه وریم ... تقسیم نا عادلانه ثروت و فاصله طبقاتی وحشتناک ...

این تصویر کوچکی از یک ساعت پیاده روی در این شهر کوچک است ... که قلب رنجورت را رنجورت و بیمارتر به خانه برمیگرداند .. به کلبه احزان غمت ...

و من  با تکه ای یخ در طرف چپ سینه ام که هنوز می تپد به آینده فرزندانم ، فرزندان این مرز و بوم میاندیشم ...

و با خود میگویم ...

ما  هرگز آنگونه که میخواستیم زندگی نکردیم ..

آنگونه زندگی کردیم که " مجبور بودیم .". یا بهتره بگم "مجبورمان کردند ..."

همین !!!!؟؟؟

 

 

لی لی



 


  
  

خواب دیدم

در سحرگاهی بعد از یک شب بارانی

ما دو  شبنم بودیم

بر روی یک برگ سبز و با طراوت

هوا سرد سرد بود

تو یخ زدی

و پرنده ای از آسمان آمد

تو را به منقار گرفت و برد ..

مات و مبهوت به پرواز پرنده خیره ماندم

تا در افق نا پدید شد ...

من تنها و غمین نشستم

آنقدر تنها  ماندم

تا آفتاب دمید

.....

و من دیگر  نبودم ....

 

 

 

.............................................

پ . ن :  ای  درد دهنده ام ، دوا ده ..

کاش یه روزی هم واسه نامردا میزاشتن تا اون روز و بهشون تبریک بگیم .. حقشون ضایع نشه یه وقت ....

 


  
  
<      1   2   3   4      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...