سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندانبان به یوسف علیه السلام گفت : «من تو را دوستدارم» . [امام رضا علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :75
بازدید دیروز :116
کل بازدید :793091
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/1/31
3:29 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

هر زنی لابه لای موهایش

مردی را پنهان کرده است

هر وقت یک زن را

قیچی به  دست دیدی

بدان عزاردار مردیست

که موهایش  را شانه میزد

ثریا بیگ زاده

....................................

هر کجا میروم ظلم میبینم

و همه میگویند

نگران نباش خدا جای حق نشسته است

خدیا میشود ا زجای حق بلند شوی

تا حق سر چایش بنشیند ...

حسین پناهی

....................................


  
  

آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند .. سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام

پرهیزگاری چیزی درست به نظر نمیامد ..حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد ..

یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت : واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد

خدا ترسی شوی زندگی ات بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده که

هیچ بدتر هم شده  .. آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگیش آمده است اما

نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد ..

سرانجام پاسخی را که میخواست یافت .. این پاسخ آهنگر بود ..

 در این کارگاه فولاد خام برایم میاورند و باید از آن وسیله ای  بسازم میدانی چه طور این کار را انجام میدهم ؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود ..  بعد با بی رحمی سنگین ترین پتک را بر میدارم  و پشت سر هم به آن ضربه

میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد ..

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظر دست یابم یک بار کافی

نیست ..

آهنگر مدتی سکوت کرد سیگاری روشن کرد و ادامه داد گاهی فولادی که به دستم میرسد نمیتواند تاب این تحمل را بیاورد حرارت ضربات پتک

و آب سرد  تمامش را ترک میاندازد .. میدانم از این فولاد هرگز وسیله مناسبی در نخواهد آمد ..

باز مکث کرد و بعد ادامه داد میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به

شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد ..

اما تنها چیزی که میخواهم این است ..

خدایا از دست از کار نکش تا شکلی را که تو میخواهی به خود بگیرم ..

با هر روشی که میپسندی ادامه بده .. هر مدت که لازم است ادامه بده ..

اما هرگز هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن .. هرگز ..


  
  

زن مرد ثروتمندی نمیخواهد

یا خوش چهره و یا حتی شاعر

او مردی را میخواهد

که بفهمد چشم هایش را ...

و اگر ناراحت شد

به سینه اش اشاره کند و بگوید

اینجا وطن توست ..

نزار قپانی

...............................

میدونی وقت تولد وقتی خدا داشت بدرقه مون میکرد چی گفت ؟

گفت داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنند و به احساس پاکت سیلی میزنن

نکنه ناراحت بشی ..

من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم تا ببخشی ...

خنده گذاشتم ... تابخندی

اشگ گذاشتم ..تا گریه کنی

 و مرگ گذاشتم ... تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن ندارد

پس خوب باش و خوبی کن .. فقط همین

حتی اگر ندانند ...


  
  

من با خیالت دلخوشم از خواب بیدارم مکن

محروم از رویای خود در این شب تارم مکن

در عشق تو دیوانه ام با خویش هم بیگانه ام

از اینکه هستم بیشتر دیگر گرفتارم مکن

من بی تو یعنی مردگی آوارگی سرخوردگی

مانند برجی بی رمق بر خویش آوارم مکن

باید فراموشت کنم ، یا رو به آغوشت کنم ؟

بین دو راهی باز هم گمراه و ناچارم مکن

با اخم های نا به جا هر لحظه هر دم هرکجا

اینقدر تشویشم مده اینقدر آزارم مکن

رویای شیرین مرا با تلخ کامی زهر کن

با خشم ویرانم کن و با چشم انکارم مکن

در این شب بی خانگی با تکیه بر دیوانگی

سر میکنم با زندگی ای عشق هشیارم مکن

من با خیالت دلخوشم از خواب بیدارم مکن

محروم از رویای خود در این شب تارم مکن ...

آهنگ بسیار زیبایی از داریوش به نام دلخوشم ...


  
  

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است قرار میگیرد

و آدمهایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم میگذرند ..

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است ..

درچنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید ..

بگذارید آن را بستر زندگی بنامم .. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند تا به حیات خود ادامه دهند ..

چشمهایم را به انسانی بدهید که هزگر طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است ..

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره دردهای پیاپی و آزاردهنده چیزی را به یاد ندارد ..

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند ..

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند..

استخوانهایم ، عضلاتم ، تک تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید تا بتواند

در میان چمنها بدود و شادی کند ...

هر گوشه از مغز مرا بکاوید سلولهایم را اگر لازم باشد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو

رگه فریاد زند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود ..

آن چه از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند .. اگرقرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید

خطاهایم ، ضعفهایم  ، تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند ..

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید .. عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند

شماست کلام محبت آمیزی بگویید ..

اگر آنجه را که گفتم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند ..

قسمتهایی از وصیت نامه آلبرت انیشتین

روحت شاد ..  ای اسطوره ای که تمامی نظریاتت حقیقت مطلق را اثبات میکند ...


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...