سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیروزى به دور اندیشى است و دور اندیشى در به کار انداختن رأى و به کار انداختن رأى در نگاهداشتن اسرار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :80
بازدید دیروز :34
کل بازدید :793459
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/4
8:4 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

دست هایم را گره زدی و در قفس را بستی ..

ترسیدی به پرواز فکر کنم و از دستت بروم

من تا به آنوقت به پرواز فکر نکرده بودم

همین که در را قفل کردی تنم لرزید

گفتم ازچه میترسد ...

 آنقدر اندیشه ی ترس تو مرا در خود فرو برد

تا علتش را یافتم  ,  پرواز...

همان پروازی که واهمه داشتی مرا از دستت برهاند

و من با اینکه دست های مهربانت که برایم دانه میچیدرا

دوست داشتم

غرق در رویای پروازت شدم

ـ باید رهایش کنم باید این میله های این سلول خاکستری را بشکنم

دیر آمدی جانم بالهایم گرم احساس پرواز است

گرم آغوش آسمان

آمدی که چه

مدتهاست دستان مهربانت مرا به تمام دانه های دنیا بدبین کرده

دیر آمدی جان دلم

ولی خوش آمدی

صیاد شکارنواز من با همه ی شکارهایت اینچنین گرم و با محبتی

 یا تنها مرا نمک گیر خودت کردی

بگو با من چرا ان روزها خیال رفتنم دلت را لرزانده

میمانم,میمانم,میمانم

ولی بیا,ترس را از عمق دلت بشور,بیا و پاهایم را به رفتن عادت نده

بگذار معشوقه ی باوفای قصه هایت شوم

بگذار انتظار برای من توام با امید باشد

بیا,بگذار آمدنت سرآمد انتظار من باشد

اگرنمی آیی,گلایه نکن,باور کن که رفتنم تاوان نیامدن و دیرآمدن توست

که روی پلکهایم سنگینی میکند

نزدیک شو به سرنوشت من,پیش بیا,تا بگویم چندتا دوستت دارم

دوستت دارم های من تا ندارد,قدر یک دنیا دوستت دارم

 

 


  
  

امسال بهار

فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد

و با نگاه تو نمی شود درافتاد

و با آمدنت نمی شود درافتاد

این که در آغوش تو

خوابت را می بینم

یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟

امسال بهار

فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم

بارانی از

شکوفه های شکوه

بر سرمان می بارد

 امسال بهار

برگ معجزه را

از این عشق تغزلی

نشانت می دهم

گل من!

و برگ برنده را

از نگاهت می دزدم.

امسال بهار

هزاره ی عشقم را با تو

جشن می گیرم

و برای بودنت

می میرم.

 

"عباس معروفی"

 

 


  
  

خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از
شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست


و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید


رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان


که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود

 به تو حرفی تازه میگفتم ..



"
غاده السمان"


  
  

دیروز یک جمعه به تمام معنا غمگین را سپری کردم

من بر خلاف همه آدمها جمعه را دوست دارم حتی غروب دلگیرش را نمیدانم چرا ؟

ولی دیروز از آن جمعه های اندوه بار بود برایم ... یک جمعه سربی و سنگین  و سرد که درد جسم و

روحم قاطی شده بود ..

تاریخ ها و روزهایی در زندگی هر آدم هست که نمیشه بی تفاوت از کنارشون گذشت ..

تاریخ های تولد ، عقد و ازدواج ، تولد فرزند ، تاریخ های مرگ عزیزان ، و ...

دیروز 27 مرداد ماه مثل هر 27 مرداد این 6 سال اخیر که سالگرد فوت مرگ و قتل  برادرم بود

روز غمگینی بود برایم ... بسیار غمگین .. وقتی تاریخ ها در مصاف گردش سالها درست میرسند به همان

روزهایی که آنروز ها بودند شاید دردشان بیشتر میشود ... پنج شنبه  و جمعه های غمین زندگیم پایانی

ندارد ...دیروز دوباره در گرمای وحشتناک مرداد ماه تهران در بیمارستان لقمان ، پزشک قانونی کهریزک ،

غسالخانه بهشت زهرا و ...... طی مسیر کردم ، دیروز دوباره برای تشخیص هویت کشوی سردخانه را

باز کردند زیپ کاور مشکی را کشیدند و من دهان و چشمان نیمه باز برادرم را لخت و عور در مقابلم دیدم

و ... چه روزهاو ثانیه های سختی داشته ام خدایا ... و

باور اینکه 6 سال از آن روزهای وحشتناک گذشته برایم سخت است گویا همین دیروز بود یا حداکثر همین

هفته پیش ..

و گاهی با خود میاندیشم بی شک روز و ماه و سالی است که آنروز من نیز از این دنیا خواهم رفت ولی

چون وقت آنرا نمیدانم چه بی تفاوت از کنارش از ثانیه و دقیقه و ماه و سال آن میگذرم ..

چه بی تفاوت ...

 لی لی

 


  
  

دیگر کاری از قلبم ساخته نیست
وقتی تو مه می‌شوی روی جنگل


وقتی رودخانه می‌شوی؛ پر از غوغا
درخت می‌شوی ساکت و تنها


دریا می‌شوی؛ پر خشم و طوفانی
وقتی باران می‌شوی...


نه، قلبم دیگر توان ندارد
دیگر توان
ندارد...

 

 


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...