سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین مردم کسانی اند که از بدترین مسأله ها، می پرسند، تا دانشمندان را به اشتباه اندازند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :165
بازدید دیروز :214
کل بازدید :790024
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/1/9
11:42 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

سلام خدا جانم ... 

این چند ماه اخیر قبل از شروع مهر یک آرامش عجیبی در تمام بند بند روحم و جسمم حس میکردم .. یک توکل عجیب .. به تو... ببخشید به شما 

یک اطمینان محض قلبی .. یک اعتماد به نفس عالی که از من از روح خسته ام بعید بود ... یک آرامش محض 

این آرامش و طمانینه قلبم در حالات روحیم .. باعث شده بود که نه به گذشته پر از اندوهم بیاندیشم و نه ترس از آینده مبهم داشته باشم 

به خاطر همین آرامش قلبی بیماریهای جسمی هم   در وجودم  کمرنگ شده بود ... دائما تو  را شکرمیکردم و  میخواستم این وضعیت روحیم پایدار باشد ...

ولی یک تلنگر یک اتفاق  نه چندان کوچک شاید دوباره مرا پرت کرده به گذشته  و باز هم درد روحی وجسمی ام مرا از پا درآورده ...

میدانم که میدانی مدتی است که نوشتن کتابم  را  شروع کرده ام ...  از گذشته های خیلی خیلی دور .. از آغاز تولدم .. و  همین شاید باعث شده لاجرم  نقبی عمیق به گذشته بزنم 

چند وقت پیش وقتی دنبال یک مدرکی میگشتم چشمم به دفتر یاداشت کهنه  خاطرات دوران نوجوانی و دوره دبیرستانم افتاد .. مربوط به سال 68 به بعد .. بی اختیار شروع به خواندن کردم 

نمیدانم شاید همین یک تلنگر ساده دیگر  .. دوباره مرا برگرداند به همان روزهای پریشانی و نا امنی روحی ...

دوباره استرس و اضطراب روحیم  شروع شده .. دوباره لرزش دستانم .. طپش قلب شدیدم به هنگام صدای زنگ آیفون .. صدای زنگ گوشی تلفن ... هر صدای غیر عادی در یک لحظه میتواند 

ترسی و اضطرابی بسیار عمیق در قلب و روحم بوجود بیاورد.. دوباره دهانم تلخ و گس .. گوشم زنگ دار ... دستانم لرزان و طپش قلبم چون طبلی بزرگ  در قفسه سینه ام .. و اشگهایم ..

اشگهای با بهانه و بی بهانه ام .. نا خودآگاه در انظار عمومی ... در اداره .. در باشگاه .. زیر دوش آب ... هر جا که هستم  ونفس میکشم همراهم است ..

این استرس و اضظراب همیشگی یادگارهای شوم روزهای نحس زندگیم یادگار سال 90  روز های 9 تیر ، 27 مرداد ، سال 95 روز 23 اردیبهشت ، 10 اسفند سال 82 ، روز 26 مهر سال 83 

روز 11 خرداد سال 87  ، همچون دملی چرکین در روحم دهان باز کرده و سمش تمام وجودم را گرفته .. سجده های طولانی، یوگا، تنفس عمیق ، موسیقی ، فیلم ، صفحه های مجازی هیچکدام 

دیکر تسکین این قلب و روح خسته ام نیست ... 

تنها یک مثلث در زندگیم وجود دارد که به خاطر آنها نفس میکشم .. کار میکنم.. ورزش میکنم .. درس میخوانم .. این سه ضلع هنوز باعث سر پا ایستادنم هستند .. الان هم که دارم اینها را مینویسم 

اشگ مجالم نمیدهد صفحه مانیتو ر پشت هاله ای اشگ گرم و داغ صورتم را میسوزاند نمیدانم چرا ... از اینکه حس میکنم تک تک این کلمات را میخوانی ناخود آگاه گرمی خوشایندی در قلب و روحم حس میکنم .. مثل شیرینی نبات .. مثل بوی خوش گل یاس .. نمیتوانم توصیفش کنم .. مثل اینکه بگویند بوی سیب را توصیف کن .. 

داشتم میگفتم این سه ضلع مثلت فرزندان و مادرم تنها بهانه نفس کشیدنم هستند .. درون این مثلث  کمی آرامم .. به خاطر اینکه دردشان را ییشتر نکنم .. تظاهر به آرامش 

تظاهر به خوشبختی .. تظاهر به همه و  هر آنچه که از تمامیت روحم گریخته کار آسانی نیست ولی خدایا شاهدی که تمام سعی ام رامیکنم  که آب در دلشان تکان نخورد .. که نفهمند در پشت این دیوار

به ظاهر سالم .. چه خرابه ا ی پنهان است .. از روح شکسته ام آجر به آجر بر میدارم  تا جسم شکسته ام را ترمیم کنم ووو

 می بینی این روزها باز هم پرخاشگری .. عصبانیت مدام ... بد دهنی ... رانندگی بی مبالات ... به جسم و روحم برگشته .. که همکار دوست و آشنا و غریبه نمی شناسد .. . تمامی بغض ها  ، اندوهها ، تنهائیها ،دردها ، مشکلات ریز و درشت ، سرپرستی سه خانوار درب وداغون و  بی حامی و بی سرپرست ... بیمار داری مدام از مادر مریض .. همه و همه مثل یک مشت از درونم بیرون آمده و همه را میکوبد ..

نمیخواهم اینگونه باشم ... خدایا میدانی که هرگر نمیخواهم اینگونه باشد .. ولی گاهی کاسه صبرم لبریز لبریز ا ست .. شانه هایم زیر این همه بار شکسته .. خدایا شاهدی که هر شب همه شب از درد شانه های خسته و ملتهبم نه به راست میتوانم بخوابم نه به  چپ .. وقتی هم که طاقباز میخواهم به روی تو ... نفسم تنگ میشود ... چه بگویم که تو تنها ناظر این روزها و شبهای اندوهگینی ..  اینها را مینویسم .. خدای مهربانیها .. این ها را مینویسم به امید آنکه چشمان نورانیت لحظه ای صفحه سیاه و زنگ زده قلبم را روشن کند ..مینویسم که دوباره دستم را رها نکنی ..

مینویسم شاید با نوشتنش ذره ای تنها ذره ای از اندوه این بار سنگین داخل قفسه سینه ام کم شود ...

مینویسم تا بخوانی ...  تو همیشه رحیمی حتی اگر تمام عمرم به من سخت بگیری ..تو همیشه رحمانی حتی اگر  تا همیشه دنیا با من  نامهربان باشد .. تو غیاث المستغیثی حتی اگر من همه عمر دادرسی نداشته  باشم ..تو صریخ المستصرخینی حتی اگر من همه عمر آواره باشم .. تو جار المستجیرینی حتی اگر من هیچ پناهی نداشته باشم ...  تو منفس الکربی حتی اگر تمام عمر اندوه قلبم را بفشارد ..

تو  انیسی تو مونسی حتی اگر من  همه عمر تنهای  تنها باشم .. تو یسمع النجوایی حتی اگر من سالها در این صفحات سرد و بیروح فریاد بزنم  و کسی صدایم را نشنود ...  

گاهی با خود میاندیشم شاید خیلی ها از مرگ بهراسند ولی من ازمرگ نمیترسم تنها هراسم از این است که بعد ازمرگ آنجا هم نگذارند لحظه ای در پناه آغوش امنت ، امنیت را تجربه کنم ...

اشگهایم را به سینه گرم و مهربانت جاری سازم و از ته دل از این همه فراق و دوری و شوق وصال تو ناله کنم و ... چون گریه طفلی از سر شوق در آغوش مادری گمگشته ...

این روزها ی سخت را برایم آسانتر کن ..  مرا به خودم برگردان ...قلب وروحم را به خودت پیوند ده ..خدای مهربانیها دستان تکیده و خسته ام را به تو میسپارم  رهایش نکن  ...لطفا  ( لطفا را آوردم که از حالت دستوری  خارج شود که بدانی   یک التماس عاجزانه است )  آرامشی از نورانیت خود در درونم جاری ساز که بدانم هر آنچه که باید و تقدیر تو باشد بر من جاری خواهد شد و نگرانی و اضطراب و اندوه وترس  را از قلب و روح خسته ام بردار ...

بارالها : قدرتی ده که تحمل کنم وبپذیرم هر آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم .. و قدرتی که بتوانم حال و روز این روزهایم را  تغییر دهم و بینیشی که تفاوت این دو رادریابم .. 

هزاران بوس از راه دور ... 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                        زیاده عرضی نیست ، ملالی نیست جز دوری از  شما ،  الهی ... گاهی ... نیم نگاهی ... آمین 


  
  

هر گوشه ...

از این شهر بزرگ را که ...

قدم بگذاری 

قسمتی از دلتنگی مرا ..

خواهی دید ..

گاهی کنج دنج یک کافه ..

گاهی در ایستگاه خالی ازمسافر اتوبوس 

یا پیاده روی های تجریش تا ولیعصر 

نه عکسی 

نه آهنگی 

نه هدیه ای 

نه نامه ای 

من " دلتنگی ام " را برایت گذاشته ام 

هوایش را داشته باش ...

 

علی قاضی نظام 


  
  

 

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر
قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن
به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر
سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می‌روم با سر
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر.»
همان سری که "یحب الجمال" محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترین‌ها را
که یک به یک، همه بودن سروران را سر
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ی اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر
جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است
جدا شده است و نیفتاده است از پا سر
صدای آیه کهف الرقیم می‌آید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر
دلم هوای حرم کرده است می‌دانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
..................................................................................................................
پ ن :  دلم هوای دو رکعت نماز بالا ................سر

  
  

شما باید تمامی زندگی را درک کنید نه فقط بخشی از آن را 

به همین دلیل است که :

باید مطالعه کنید 

به همین دلیل است که : 

باید به آسمان نگاه کنید 

به همین دلیل است که : 

باید آواز بخوانید 

به همین دلیل است که : 

باید برقصید 

به همین دلیل است که : 

باید شعر بسرائید 

و 

و ...

 رنج ببرید 

تا درک کنید که زندگی همین هاست ...

گرشنا مورتی 


  
  

بیشترین عشق جهان را 

به سوی تو میاورم 

از معبر فریاد ها و حماسه ها 

چرا که هیچ چیز در کنار من 

از تو عظیم تر نبوده است 

که قلبت چون پروانه ای 

ظریف و کوچک و عاشق است 

ای معشوقی که 

سرشاز ار زنانگی هستی 

و به جنسیت خود غره ای 

به خاطر عشقت 

ای صبور ..

ای پرستار ..

ای مومن !!

پیروزی تو میوه حقیقت توست 

رگبارها و برفها را 

طوفان و آفتاب 

آتش بیز را ...

به تحمل صبر شکستی 

باش تا میوه ی غرورت برسد ...

ای زنی که صبحانه ی خورشید 

در پیراهن توست ..

پیروزی عشق نصیب تو باد ...

 

احمد شاملو


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...