سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خود رأی به خطا و غلط درافتد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :44
بازدید دیروز :34
کل بازدید :793423
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/4
2:5 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

میگویند کسانی که  آلزایمر میگیرند معمولا حافظه کوتاه  مدتشان آسیب می بیند و حافظه بلند مدتشان باقی میماند ...این بنظرم اصلا منصفانه نیست که شخص دوران کودکیش را که 

حافظه بلند مدت است به خاطر میاورد ولی  اطرافیان وحتی نزدیکترین اشخاص و همسر و فرزندانش را نمیشناسد.. و غیر از منصفانه  نبودنش بسیار دردناک هم هست ...

 و شوربختانه اینکه حافظه ما تمایل عجیبی در ثبت و ضبط خاطرات بد و ناخوشایند دارد .. ولی خاطرات خوب و شاد و خلسه آوری که به طبع هر شخصی در زندگیش تجربه کرده حتی

با بدترین آدم اکنون زندگیش بسیار کمرنگ و ناملموس به نظر میرسد ...

این روزها منهم مثل یک  بیمار آلزایمری دقیقا درگیر همان حافظه بلند مدت تلخی هستم که آزارم میدهد ...

دوباره ودوباره پرت میشوم به روزهای تلخ سال نود .. سال سقوط .. سال فرار..سال گریز و انتظار ..

سالی که از 9 تیر روز مبعث تا 27 مرداد روز فوت برادر در فاصله بین 49 روز تمام طوماز زندگیم در هم پیچیده شد...

استارتش همان روز 9 تیر بود .. به فاصله ده روز از آن کار م را .. به فاصله 15 روز سرپناه  وخانه ام با یک تصمیم عجولانه و مسخره  به زعم اکنون خودم ... و روز آخر هم برادرم را

با آن طرز فجیع از دست دادم .. در فاصله کمتر از دو ماه ..  اینک این من بودم .... نقطه سر خط ..

بی  عشق ... بیکار.. بی سر پناه .. با عزیزی از دست رفته ...

حالا عملا بعد از بیست سال جان کندن و کار بی وقفه  آواره و سرگردان  شده بودم  ...یعنی روز 8 تیر من هم عشقم را داشتم همه کارم را هم خانه و سرپناهم را و هم

برادرم را .. گاهی فکر میکنم فرهنگ دهخدا در بسیار ی از موارد برای  بیان درد و  رنج و عمق فاجعه زندگی آدم الکن است یعنی بشود مثلا در وصف حال و روز آن روز های من یه

کلمه بگویی تا طرف مقابل بخواند هر آنچه بر تو رفته ... سونامی وحشتناکی که تمام تار و پود استخوانت را میسوزاند و کلمه ای نیز با هیچ کس نمیتوانی بگویی و فقط و فقط

ماشین میشود پناهگات برای گریه های بی وقفه و استخوان سوز ... تمام سلوهای تنت ناله میکنند ... انواع و اقسام دردها به جانت هجوم میاورند .. سردر گم و پریشان شیرازه

زندگیت رانمیتوانی جمع و جور کنی .گاهی به آسمان نگاه میکنی چند تا درد واسه یه نفر؟؟؟ ... چه چیزی را میخواهی ثابت کنی خداییت را ... ثابت کردی سپاس ...

حداقل میتوانستی اینا را تخس کنی و هر سال یکیش را در زندگیم بگذاری !!!

به خاطر اتمام  قرارداد و تعویض مدیر وقت و تعدیل نیروهای شرکتی از کار  بیکار شده بودم ... برای زنان سرپرست خانواری که تنها نان آور خانه هستند شاید این وضعیت اندکی

ملموس باشد  درجهان سوم در  جامعه کنونی ما  زن بودن بی شک مشکل ترین سمت دنیاست و از آن  مشکل تر مادر بودن و سرپرست خانوار بودن ..

اصلن ازدواج یعنی 99 درصد زندگی هر شخص ..آن یک درصدهم فقط شامل زنده بودن و نفس کشیدن شخص میشود .. که  اگر آن ازدواج به هر دلیلی نباشد آنچه که باید ، 

حتی آن یک  درصد هم  به کارت نمیاید .. و روزی  هزار بار آرزوی مرگ میکنی ... و این برای کسانی  که همدم و یار زندگیشان به هر دلیلی " یار زندگیشان " نیست کاملا ملموس

است اصلن خانه یعنی پناهگاه .. پناهگاه از همه مظالم و دردها و ناخشنودیها و زندگی سخت و طاقت فرسای کنونی .. یعنی اینکه وقتی درش را باز میکنی با دیدن چهره یار زندگیت

همه آن دردها را فراموش کنی .. همه اش را پشت در بگذاری ... کسی که با جان روحت آشنا باشد و از نگاهت عمق دردت را بفهمد هیچ نگوید .. اگر مردی ، همسرت فقط خانه را برایت امن

و آرام کند اصلن لازم نیست که هرروز بگوید دوستت دارم .

برای یک مرد  همیکه خانه اش منظم باشد .. بچه هایش آرام باشند .. اتمسفر آرامش در خانه   باشد کافیست

برای یک  زن،  همینکه مردش  از اول صبح رنج کار طاقت فرسای بیرون  با این وضعیت اقتصادی مملکت با این تورم وگرانی افسار گسیخته را با جان دل به جان میخرد و دست پر با

مایحتاج خانواده به خانه میاید کافیست ..ایکاش همه ما اینها را درک میکردیم ایکاش .. میدانستیم دنیا کوچکتر از آنست که کینه کسی را به دل بگیریم و باعث رنجش روحی کسی

شویم ...

چاره ای نبود با اندک پولی که از حراج خانه نصیبم شده بود خانه ای رهن کردم ...قدم اول

به شهرستان محل خدمت که دو ساعتی با محل سکونتم را داشت رفتم از 6 صبح راهی جاده میشدم تا 4 بعداز ظهر که به خانه میرسیدم ..خسته و کوفته ...

چون تازه استخدام شده بودم و هنوز مراحل بوروکراسیش کاملا طی نشده بود حقوقی درکار نبود و عملا فعلا بدون حقوق و بدون بیمه کار میکردم ..

هزینه ایاب و ذهاب به شهرستان خرج ماشین فکستنی خر ج خانه ..  ضبط و ربط خانواده با مادرم و کوهی ازمشکلات که بعد از برادرم سردرآورده بود همگی دست به دست هم داده

بودند که مرا  از پا درآورند .. چاره ای جز مسافر کشی بین شهر ی برایم نمانده بود .. خیلی زودتر از طلوع آفتاب در میدان شهر مقصد کاریم منتظر میایستادم تا مسافر بگیرم

و اکثرا سعی میکردم مسافرانم خانم یا خانواده باشند ... بعد ازخواندن نماز صبحم بهترین انگیزه شروع آن روزهایم دیدن طلوع خورشید زیبا در جاده بود منظره بی نظیری که هیچ

گاه از خاطرم نمیرود خیلی زود در آن شهر خیلی کوچک شناخته شدم و یک کارمند بانک  خانم و یک خانم  معلم و دو نفر از همکاران خانم اداره

که آنها هم مثل من تازه استخدام شده بودند   ... مسافران  و همراهان همیشگی من شدند ...

حالادیگر مختصر درآمدی داشتم تا حداقل های زندگی را فراهم کنم .. گازی به ماشین بزنم و دست خالی به خانه نروم ... و همین برایم کافی بود ازکل دنیا ...


روزهایی که یکی دو تا از  مسافرانم مرخصی بودند در میدان اندکی تامل میکردم تا بدون مسافر به شهر مقصد نروم ... ودر رفت و برگشت گاهی  مسافر مرد هم سوار میکردم ...

عملا همان کرایه روزانه شده بود روزیمان ...

یک روز که بچه ها هیچ کدامشان  نبودند .. موقع رفت مسافر نبود .. موقع برگشت هم در میدان اصلی در گرمای طاقت فرسای تابستان آن شهر یکساعتی منتظر شدم مسافری

نبود ..  به سرجاده که رسیدم چهار مرد قوی هیکل از با بیل و کلنگ منتظر ماشین ایستاده بودند نگاهی به من کردند ..دلم را به دریا زدم نباید امروز دست خالی به خانه بروم

تازه باید به ماشین  هم گاز بزنم ... شیشه ماشین  را پایین دادم پرسیدم به .... میروید گفتند بله سوارشان کردم صندوق را باز کردم و بیل و کلنگ هایشان را در صندوق جا دادند

ضبط را خاموش کردم و در گرمای ظهر ساکت و صم و بکم راه افتادیم ... سه مرد کارگر خاکی در پشت و  یکی هم کنارم  جاده سر ظهر کاملا خلوت بود از دور که ماشینی میامد

کمی دلم گرم میشد به یکباره ترسی به جانم افتاد هر چهار نفر قوی و تنومند بودند و من تنها اگر خفتم میکردند بیل و کلنگ هم داشتند همانجا در جاده سوت وکور دفنم میکردند و ...

کسی هم خبردار نمیشد .. به یکباره دست و پاهایم یخ بست فرمان را محکم دو دستی چسبیده بودم بی اختیار آیت الکرسی میخواندم آنقدر خواندم که دیگر مغزم نمیکشید و قاطی

پاطی میخواندم ..  دنده که عوض میکردم میترسیدم بغل دستی دستم را بگیرد .. کلمه ای حرف نمیزدند حتی با همدیگر ..و این ترسم را بیشتر میکرد از دور که  ماشینی میامد کمی

آرام میشدم .. به  خدا قسم آن یک ساعت ونیم در جاده آنروز برایم به مثابه قرنی گذشت .. از دور که تابلوی شهرمان را دیدم و کم کم که جاده شلوغ شد قلبم آرام گرفت ...

بادنده پنج با آخرین سرعت میراندم که زودتر برسم فقط زودتر برسم ..

خدایا بچه هایم .. خدایا مادرم ... خدایا  خودت رحم کن . خدایا علط کردم دیگه مسافر مرد سوار نمیکنم و ....

.خدا رو شکر به خیر گذشت ..

آنروز آنقدر استرس کشیده بودم  که وقتی به خانه آمدم یکراست به رختخواب رفتم و تا شب خوابیدم ... بیدار که شدم دوش گرفتم و آرام شدم ولی به بچه ها نگفتم ... که فکرشان

درگیر نشود که  کمی دیر کردم نگران نشوند..


آن روزها که هر روز درجاده بودم را هرگز فراموش نمیکنم ...جاده روحم را صیقل میداد و هنوز به سرچم وصل نشده بود و  خلوت بود هر چند جاده ناهموار و سخت دو طرفه و کم

عرضی بود ولی کم کم به آن عادت کردم حالا  دیگر من  و جاده  با مناظر کوهستانی بی بدیلش رفیق هم شده بودیم ...  و یک آرامش خاصی به روح مجروحم میداد ..

اول صبح که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود مسافران جوانم همگی خواب بودند ودرسکوت و  خلوتی و تصویر طلوع بی نظیر خورشید با افکاری درهم میراندم .....

تقریبا 6 ماه به همین منوال گذشت نه حقوقی میگرفتم نه بیمه ای داشتم .. دو بار به خاطر خواب آلودگی خودم نزدیک بودم تصادف کنم  که به خیر گذشت ...

تا آن روز .. تا آن روز .... که دوباره با یک اتفاق ورق برگشت ...

 

اینها را می نویسم که از یاد نبرم ... که فراموش نکنم غم نان چه بر روزگارم آورد .. آنروز که جز خدا یاوری نداشتم ... تنهایی تا مغز استخوانم را میسوزاند ...

تا مغز استخوانم را ....

 

لی لی

 




 




  
  

بهش گفتم : این دردا این زخما کی خوب میشن ؟؟

میگه : هیچوقت 

میگم چرا ؟؟ 

میگه : این زخما مرزن 

میگم مرز ؟؟  مرز بین چی ؟؟ 

میگه : مرز بین اونی که بودی و اونی که الان هستی  ...

سکوت ....

میگه : بازم میخوای خوب شی

میگم : نه !!!

 

..........................................................................


  
  

زیباترین انسانهایی که تاکنون شناخته ام آنهایی بودند که شکست خورده بودند .. رنج میکشیدند ، دچار فقدان شده بودند ولی با همه اینها راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند ..همیشه افراد ساکت را دوست داشته ام ..  هیچگاه نمیفهمی در عالم سکوت خود درحال رقصیدن در رویای خویشند و یا سنگینی بار هستی را به دوش میکشند

دقت کرده اید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند ؟؟؟ دقت کرده اید که گاهی اوقات هنگامی که بیخیال چیزی میشوید همه چیز خودش جفت و جور میشود !!!

حوالی پنجاه سالگی فهمیدم  تاکنون زندگی که نه نوع  زیستنم اشتباه بوده حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی خود و عزیزانم , چیزی بهتر از لحظه ی حال

وچیزی با اهمیت تر از شادی درونی و چیزی با ارزش تر از تخیل و در صدر  همه اینها نفسهایی که نفهمیده دم و بازدم شدند نیست...

و دریافتم زمانی انسان  میشوم که میفهم نیازی نیست به هر حرفی حرکتی کنشی واکنش نشان دهم و به حرف نامعقولی جواب بدهم ...

از زمانی که نسبت به سرنوشتم صبور و حتی بی تفاوت شده ام  حس میکنم زندگانی هم با من سر سازش بیشتری دارد و اینکه انسان در همه  ی کشش

و کوشش ها به چیزهایی که بیشتر در پی آنهاست کمتر میرسد .. این قانون طبیعت است ... و اینکه آنچه موجب رنجش آدمها از یکدیگر میشود این است که

غالبا همه ما آدمها توقع داریم طرف مقابلمان .. به تمام وقایع دنیا از زاویه ی دید ما نگاه کند !!

آنچه را ما با فکر و درک و منطق و سطح سواد و مطالعه و خانواده و .... و  زوایای دیدمان حس میکنیم او نیز در دنیای متفاوتی از درونیات خود و آنچه سواد و

فرهنگ و خانواده و جامعه و دین تحمیل میکند و همه آنچه که خمیره و شیرازه وجودی هر انسان است ببیند.. و این  یعنی ناممکن

و درصورتی طرف مقابلمان را قبول داریم  ودوستش داریم که دیدگاه مشترکی با هم   داشته باشیم ... و هر چقدر این نزدیکی افکاربیشتر باشد پذیرش طرف

مقابلمان از جانب قلب  و روحمان بیشتر است ..

از وقتی که خودم  را به قدر کافی دوست داشته ام شروع کردم به ترک عادتهای غلط .. چیزهایی که سالم نبودند.. آدمها ، مشاغل و عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه میداشت ..

کنار گذاشتم همه آنچه را از درون مرا متلاشی میکرد گر چه در ظاهر اغوا کننده و مطلوب بنظر میرسید .. اینکه سعی کنم همیشه اطرافیانم از من راضی باشند .. اینکه بر خلاف خواسته درونی ام بر خلاف هر آنچه برایم مهم است به خاطر طرف مقابل کوتاه بیایم و تاییدش کنم که مبادا از من برنجد و چقدر در این راه قربانی شدم ... قبلا فکر میکردم این به معنی وفادار نبودن است ولی در واقع این معنای دوست داشتن  خود است .. ا صلن مگر در تمام سختیهاو مرارتهاو شکنجه های روحی و جسمی که در تمامی ایام گذشته بر روح و جسممان رفت غیر از خودمان  یار و یاوری هم داشتیم؟؟؟

غیر از کسی که در آینه می بینینم  کسی شاهد گریه هایمان و غم و اندوهمان بود آیا کسی کنارمان بود ؟؟ .. آنگاه که خسته از مظالم روزگار جز بازوان خسته و بی رمقمان کسی ما را در آغو ش کشید ؟؟؟!! کسانی که خود باعث رنج و مرارتمان بودند کسانی که به دلیل خودخواهی و فزون خواهیشان

همیشه قربانی بودیم  در روزهایی سیاهی که  در تقویم زندگیمان رقم زدند و آن روزها را تا ابد در ذهنمان خط خطی و سیاه کردند مگر در همان روزها ما را

خونین و تیر خورده و زخمی رها نکردند ؟؟؟ مگر نرفتند؟؟  مگر  پشت سرشان را نگاه کردند ؟؟؟  رفتند و دور شدند تا زندگی نکبتشان آسیب نبیند ...

چون  ما را میشناختند میدانستند این قربانی عوضی و نگون بخت  در نیمکت ذخیره زندگیشان همیشه  "استند بای"  نشسته تا هر گاه که خواستند هر گاه

که عشقشان کشید هر گاه که خسته از یاران اصلی و اولویتهای اول زندگیشان شدند هرگاه که  "  آدم " حساب نشدند از طرف کسانی که تمام جان ومال

و زندگیشان برای آنهاست یاد تو بیفتند و دم از عشق و عاشقی و دوستت دارمهای آبکی بزنند ...

پس من باید قبل از هر کسی و هر چیزی در این  دنیا اول باید خودم را دوست داشته باشم و این معنای خود شیفتگی نیست .. این یعنی من برای خودم

ارزش قائلم و اطرافیانم را نیز مکلف به این ارزش گذاری میکنم...

تاج قربانی بودن همیشگی را از سرم بردارم و زیر پاهایم له کنم .. از اینکه همیشه و همیشه از خواسته های برحقم بر ای  آرامش اطرافیانم  گذشته ام ..

بیزارم ...

و اینک دریافته ام  هر قدر فقر درونی در وجود هر انسانی شدیدتر باشد ..نمایشات احمقانه بیرونی و کنش های هیستریک و غیر معمول نیز بیشتر ...

و اینکه تایید اطرافیانم و سوپرمن شدنم برای حل مشکلات و معضلات بقیه برای اینکه بگویند به به چه آدم خوبی ! ( که غالبا هم نمیگویند ) دردی  از من دوا

نمیکند .... کسانی که در بدترین روزهایشان نقش " زورو " را  برایشان بازی کردم و در روزهای خوششان آدم حساب نشدم ... و رودر روی دو رویشان " مادر مقدس " بودم و پشت سرم "مادر آناستازیا " خطابم میکردند ،

"ژان وال ژانی "  که به خاطر یک قرص نان نیم قرن   زندانی کشید من بودم ... مقصود از نان همیشه نان نیست .. چون آدمی فقط به نان زنده نیست آدمی در کنار نان به محبت و عشق هم نیازمند است .. من برای نانم محتاج کسی نبودم هیج وقت و خدا را شاکرم من تشنه محبت و عشق واقعی و اصیل بودم که هیچ گاه نیافتم ...

به آینه نگاه میکنم  به عزیزی که نیم قرن تمام مظلومانه و بی چشمداشت در بدترین شرایط روحی و جسمانی تنها رفیق و همدمم  بوده به دستان زخمی

و زمختم که همیشه یاورم بوده و بارهای سنگین و سخت زندگی را با آنهابلند کرده ام و هر گاه افتاده ام قبل از من به زمین خورده تا تکیه گاه من باشد تا

بیشتر آسیب نبینم ... به چشمان مظلومم که میلیونها بار به خاطر اطرافیانم  گریسته ودم بر نیاورده .. به شانه های خسته ام خمیده زیر بار زندگی ولی

هرگز در اوج درد تنهایم نگذاشته و ... تک تک اعضا و جوارحم  ... و  بازوانم را دور خودم می پیچم ..  من عزیزم   من  نازنینم من مهجور و دلخسته وغمینم که 

" سیبل " تیرهای سرنوشت ملالت بارم بوده مرا ببخش .. که بیش از همه به تو ظلم کرده ام .. تنها کسی که ندیدم تو بودی با اینکه همیشه همنفسم بودی

مرا ببخش به  خاطر همه روزها و شبهایی که بابدترین و خشن ترین روشها  به خاطر آرامش و آسایش دیگرانی که ذره ای در زندگانیم  نقشی نداشتند

ترا شکنجه کردم و آزردم .. کسانی  که در بزنگاه های سخت زندگی که خود باعث به وجود آوردنش بودند رهایم کردند.. و تو ماندی و من ...

تویی که هرگز صدم ثانیه ای رهایم نکردی .. تویی که در بدترین روزها بهترین یاورم بودی ..

وفادار و یاور همیشه مومن  من مظلوم همیشگی و دلارام خسته من مراببخش ...

روزی که در پیشگاه عدل الهی بایستم به حتم  "من "  مظلومترین شاکی است که جوابی در مقابل خدایش ندارم ...

 

لی لی


 


  
  

از همان اوان نوجوانی و جوانی از کلمه دادگستری و دادگاه متنفر بودم .. حتی  اگر امکانش بود سعی میکردم از جلو ی این مکانهای منحوس رد نشم ولی واقعیت همین است که هر فوبیایی که داریم دقیقا

روزگار کاری میکند که درگیر  همان شوی و فلسفه اش را نمیدانم ... گویی مصداق همان که  ما تو را در  " رنج "  آفریدیم  .. این کلمه رنج در زندگیمان نهادینه شده ... که باید .. که باید طعم تلخ رنج و اندوه

همیشه در لحظاتمان باشد ... خسته از راه ده ساعتی که با اتوبوس طی شده  درترمینال کلوچه و چایی میگیرم و در سکوت کنار هم روی نیمکت ترمینال صبحانه میخوریم و  هر کدام  داروهایمان را راهی معده میکنیم و  با عوض کردن چند اتوبوس بالاخره به مکان مورد نظر میرسم .. حقوقی ها میدانند تنهادادگاه محل وقوع جرم صلاحیت رسیدگی به پرونده را دارد .. 

دست چروک و سرد و زرد مادر تکیده ام را دست گرفته ام و برای چندین ده بار این سالهای اخیر جلوی ساختمان خاکستری عظیم  چند طبقه ای که حوصله شمردنش  را ندارم در مقابل پله های عریض و

طویلش ایستاده ام ... ساختمان غول پیکری که غمگین و سرد و یخ همانند غولهای کارتونی در جنوبی ترین قسمت شهر تهران چمباتمه زده و دست به زیر چانه   مراجعینش را مینگرد .. مراجعینی گرفتار

و اخمالو و ستم دیده و  ستم کرده ای که در رفت آمدند .. زنهای چادری عبوس  دم در تفتیش بدنیت میکنند به خصوصی ترین قسمت تنت دست میکشند حتی گیره موهایت را تفتیش میکنند که مبادا چیزی داخلشان پنهان کرده باشی ...  موبایلت همان دم در  با جمله خانمم خاموشش کن توقیف میشود و شماره سردی که  کف دستت را میبوسد .. کیفت زیر و رو میشود و اجازه ورود مییابی ...

دنیای غریبی است دادگستری جنایی تهران .. گویی خود یک شهر مجزاست .. ماشینهای ون مانندی که شیشه هایش حصار کشی شده اند با پلاکهای سبز،مامورین اخمو که دستبند به دست مجرمانی  که اکثرا پا بند دارند در رفت و آمدند ... زندانهایی با لباسهای خاکستری راه راه که کلمه " تحت نظر" بزرگ

پشت لباسشان حکاکی شده ..با دمپایی های پلاستیکی رنگ اکثرا سفید یا آبی ...  و  با موهای آشفته .. زنجیر به پا دستبند به دست ...

زنهایی  با چادرهای رنگ و رفته و یا خانمهای مانتویی از هر تیپ و طبقه اجتماعی ...  درگرمای شرجی تابستان تهران به زحمت درحالیکه دست  مادرم رادست دارم  از پله های عریض و  بسیار بزرگ و گرانیتی آن بالا میرویم  وارد ساختمان که میشوم سردی کولرهای  اسپلیت را بوضوح روی صورتم حس میکنم

مقابل سه  آسانسور  غلغله است .. به هر ترتیبی است به مقابل شعبه مورد نظر میرسم ...

کارمند دفتر شعبه قرآن کوچکی جلوی رویش میخواند .. ابلاغیه را روی  میز میگذارم خونسرد و آرام میگوید منتظر بمانیم تا متهم رابیاورند ...

کنار هم ساکت و مغموم روی نیمکت سرد می نشینیم .. گوشی هم ندارم که لااقل سرگرم شوم ..ساعت تازه 9 صبح است ..

مامورین دستبند به دست هی زندانی میاورند .. زنی چادری که از چهره ایش معلوم است افغانی باشد با دو کودک دختر و پسر چهار پنج ساله به گمانم

در  کنار مردی که دستبند به دست مامور از پله ها بالا میایند و بچه ها که بیخبر از مکان و موقعیت پدر و مادرشان شاد و سرخوش پله ها را بالا میایند و

زن و مرد پچ پچ کنان از جلویمان رد میشوند به دخترک و پسرک که لباسهای مندرسشان داد از بی لیاقتی پدر میزند بیخیال در عالم کودکی به پر و پای پدر می پیچند .. بغض میکنم .. اینها گناهشان  چیست که به جای بازی و پارک و .. گذارشان به اینجا افتاده ..

وکلایی که کیف به دست از این شعبه به آن شعبه در حرکتند .. ساعت نزدیک 12 ظهر است .. کلافه و خسته نمیتوانم یکجابنشینم هی  راهرو ها را گز میکنم ... تا به حال قاتلش را ندیده ام .. هر زندانی که از پله ها بالا میاید میگویم نکند این باشد .. میدانم که سن و  سالش زیاد است .. ولی تصویری از 

چهره اش ندارم فقط نامش را میدانم .. نزدیک اذان  زنی چادری از پله ها بالا میاید مادرم زمزمه میکند ...  خودشه ... زنیکه ..... زن اونه ...ماموری با مردی هیکلی مسن با ریش پرپشت سفید و موهای آشفته سفید تر با دستبند و پا بند آخرین پله را بالا میاید .. به یکبار ه انگار بند دلم پاره میشود ..وچیزی در قفسه سینه ام به پایین میافتد ... دست و پایم یخ میزنند ضربان قلبم بالا میرود .. دهانم خشک میشود ..

نگران به چهره رنگ پریده و زرد مادرم با آن سن وسال و دریچه قلب مصنوعیش  مینگرم که بسان مرده ها شده .. دست سردش رامحکمتر  در دستان سردم

میفشارم بی هیچ کلمه ای ...

مستقیم راهی دفتر شعبه میشوند و نام  ما را میخوانند ..و اکنون در مقابل مردی زن و  مردی ایستاده ام که طومار زندگیمان را در هم پیچیده اند ..

چهار قاضی بالاتر از ردیف متهم و  مراجعین کنار هم با فاصله نشسته اندو  یکی ازآنها پرونده را ورق میزند ...

برایم عجیب است زن... زنی که با سه فرزند ...بازیگر نقش اول این سناریوی وحشتناک است ساکت و آرام  کنار شوهرش  ایستاده  در جایگاه متهم کنار وکیلشان و  وپچ پچ میکنند.. زن را به داخل دادگاه راه نمیدهند ..چون قبلا تبرئه شده ... تعجب میکنم .. !!! متهم اصلی پرونده بازیگر نقش اول این  سناریو مگر او نیست ؟؟؟؟

مادرم مادر صبور و کم حرفم که تا حالا کسی صدای بلندش را هم نشنیده به زن حمله میکند .. و چادرش را میکند ... بغلش میکنم .. قاضی دعوت به آرامش

میکند .. نفس نفس میزند میترسم قلبش بایستد .. شانه هایش را بغل میکنم و تن نحیفش را  به خود میفشارم و گریه و مویه میکند نام عزیزش را هی تکرار میکند چی بر سرم آوردی گویان ؟؟؟  سر بر شانه ام سر بر فرق سرش گریه میکنیم  .. از این سرنوشت سیاه  ... که برایمان رقم زده اند ...

سوال و جوابها شروع میشود .. مرد با صدای زمخت و فارسی دست و پا شکسته و لهجه ترکی افتضاحش ... لحظه قتل را  تشریح میشود ... هر حرف هر کلمه هر جمله مثل نیشتری در قلبمان فرو میرود ..  گویی بر پرده ای عریض فیلم لحظه سیاه را نمایش میدهند ...مادرم همچنان در آغوشم آرام  مویه میکند .. و شانه هایش میلرزند ..

چه بگویم متاسفانه  کلمه ای  در فرهنگ لغت برای تسلای این مواقع نوشته نشده ...

یک ساعتی میگذرد و اول متهم رامیبرند و بعد از درخواست مادرم ختم جلسه اعلام میشود و.. بیرون از دفتر چشمانم میگردد تا اثری از زن بیابم ولی نیست 

رفته ... راهی محوطه که میشوم زندانی را داخل ون نشسته و  " زنک "  از شیشه حصار کشیده ماشین با او صحبت میکند ... مادرم بلند فحش میدهد  رهگذران بدون تعجب نگاهمان میکنند به حتم این مکان همیشه ناظر و شاهد این صحنه هاست  دستم رابه دهانش میگذارم  بغلش میکنم و راهی میشویم ..

گرمای ظهر  تهران و دوباره اتوبوس شهری  و دوباره ترمینال ... و کنار هم ساکت و غمگین می نشینیم به بهانه خوردن قرصهایش  کیک و ابمیوه ای  برایش میخرم تا  بخورد

.. هر دو خسته و خاکی گویی هزار سا ل نوری کار کرده ایم .. حالا دیگر تصویرش در ذهنم حک شده ..  و به حتم در کابوسهای شبانه ام جا خوش کرده اند ..

بی هیچ کلمه ای در اتوبوس می نشنیم و  راهی شهر غم خانه احزانمان میشویم ...

و این سکانس های لعنتی هر چندماه یکبار در زندگیمان تکرار میشود .. ابلاغیه هایی که میایند .. بلیطهایی که رزرو میشوند .. جاده هایی که طی میشوند ..

شهر شلوغی که چند ساعتی ما را درآغوشش پناه میدهد ودوباره رها میکند .. تصاویری آن اداره گرانیتی خاکستری سرد ......

 هر باری که  با  او روبرو میشوم .. هرگز به چهره اش توان نگاهم نیست از دور که میاید یک لحظه که می بینم نگاهم را میدزدم که نگاهش را نگاهی که

آخرین تصویر نگاه عزیزم بود  را  نبینم ... آن لحظه که چاقو را بالا برد و با تمام  قدرت سینه ای را شکافت ... آن لحظه که  برای آخرین بار چشم در چشم هم

شدند .. و این زن .. که حالا پیچیده در چادر مظلوم کنارش نشسته ... و سر بزیر دارد .. براستی با هم چه میگویند ...؟؟

با خود میگویم آیا سهم این زنی که اینگونه  شانه به شانه ات کنارت نشسته با تو سخن میگوید مرگ بود یا ..... سهم برادر من ؟؟؟ چگونه با چه منطقی اکنون چشم در چشم این زن حرف میزنی ؟؟؟ چه کسی این پا بند و دستبند را در دستانت کرده ؟؟؟؟؟

از دفتر دادگاه که بیرون میایم به صورتش نگاه نمیکنم به پاهای بدون جورابش که  ناخن های بلند و سیاه و چرک در دمپایی پلاستیکی طوسی  و زنجیری کلفت که پاهایش را هم متصل کرده اند نگاه میکنم ... و اینکه آیا توان این در من هست که روزی چهار پایه را از زیر این دمپایی بزنم تا در هوا معلق شود ؟؟؟؟

تمام تنم مورمور میشود .. نفسم به شماره میافتد... به بالا نگاه میکنم آسمانی نیست سقف سرد و رنگ پریده نگاهم میکند ..

 

و یک لحظه ذهنم جرقه ای میزند و تصاویر عوض میشوند  " پ "  مقابلم در غل و زنجیر .. و پابند و تمام موهای تنم سیخ میشوند.. بوضوح چهره تکیده با

چشمان کم سو و رنگ و روی پریده بادستانی که بادستبند سردو پا بندی سردتر ...

براستی اگر آنروز سناریو برعکس میشد ؟؟؟؟؟ !!! اگر آنروز لعنتی چاقو بر عکس بر سینه این مرد می نشست اکنون برادر من اینچنین با پابند مقابلم بود ...

چه میکردم ... ؟؟؟ چرا این افکار لعنتی دست  از سرم بر نمیدارند ؟؟؟ چرا انقدر ذهن مغشوشم ریپ میزند .. اگر  جایگاهمان عوض میشد ؟؟؟؟؟

اگر ... اگر... اگر...های ذلیل شده ی بسیار .... که چون خنجری در قلبم فرومیرود ....که ذهنم راخط خطی میکنند...  که قلبم را جریحه دار ... وتصاویر را به

راحتی بر عکس ....و نام خواهر قاتل ..با نام خواهر مقتول جابجا ... ؟؟؟؟؟؟  قلبم توانش را ندارد...

 از خود میپرسم آیا جایگاه مقتول  بودن از جایگاه قاتل بودن راحتتر است ؟؟؟؟ یا برعکس ... یا برعکس ...  یا برعکس .... 

نمیدانم .........هیچ چیز نمیدانم ....

 

لی لی

................

پ.ن : بی شک خواهر برادری زنده و سالم بودن از هر دو بهتر است بی شک ....


 


  
  

زمستون گذشت و بهارون گذشت

عطش رد شد و عطر بارون گذشت

نه غم موندنی بود و نه سرخوشی

چه شیرین چه تلخ سخت و آسون گذشت


یه روز دلخوشی بود و دلبستگی

یه روز با فراق و دلِ خون گذشت

هم از پنجره خنده ی شادی و

هم از حنجره آه بی جون گذشت


چه روزا که جز بی نیازی نبود

چه شب ها که با حسرت نون گذشت

سحر شب شد و شب سحر شد چنین

طلوع و غروب فراوون گذشت

گذشت و به جا ماند یه مشت خاطره

از عمر گرونی چه ارزون گذشت

 


 

طلوع و غروب فراوون گذشت

گذشت و به جا ماند یه مشت خاطره

از عمر گرونی چه ارزون گذشت

 

.................................................................................

آهنگ جدید قمیشی به نام گذشت که خیلی خیلی  عالی خونده مثل همیشه ...


  
  
   1   2   3      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...