سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسلمان، برادرِ مسلمان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :123
بازدید دیروز :214
کل بازدید :789982
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/1/9
7:42 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

در این روزهای سرد و سرد و یخ زمستانی که گاهی حس میکنم به جای قلب تکه ای قندیل یخی در طرف چپ سینه ام میتپد

وقتی پیاده دست در جیب پالتو شبانه خیابانهای این شهر کوجک را گز میکنم .. به چهره های غمین و افسرده و یخی آدمهایی که از کنارم رد میشوند مینگرم

بی هیچ لبخندی ، با نگاههای پریشان و غمزده و سرد ، به مردان و زنان و حتی جوانانی که  شاید بی هدف و مانند من  از سردلتنگی و ... درخیابان پرسه میزنند ..

به برچسب های روی پیشانیشان فکر میکنم .. به آنکه شکست عشقی شدید خورده ، به آنکه صاحبخانه جوابش کرده ، به آنکه دیگر توان پرداخت هزینه فرزند بیمارش را ندارد ..

به  آنکه دیگر خانه اش مامن  عشق و امنیت روحی نیست و به ناچار به آنجا پناه میبرد .. به آنکه همراه زندگیش را دیگر دوست نمیدارد ..

به آنکه دیدن فرزندان بیکارش در خانه برایش عذابی الیم شده  اما کاری از دستش بر نمیاید ، به آنکه دخترکان از سن ازدواج گذشته اش  به خاطر فقر خانه نشین اند کسی درخانه اش را نمیکوبد، به زنی که با

غم به شیشه اتوبوس تکیه داده  دراندیشه خلاصی از شوهر معتادی که  دمار از روزگارش در آورده ... به زنی که  از ملاقات شوهر زندانیش میاید و کودک معصومش به روی شانه به خواب رفته و در افکاری

مغشوش دست و پا میزند ..

به مردانی که در انتظار کار با سلطل سیاه پلاستیکی  و کلنگ  غروب با دستان خالی روی برگشتن به خانه ندارند ...

به پیرزنی که در آخرین روزهای زندگیش شاید ،  بساط دست فروشی و جوراب فروشی به راه انداخته در سرمای چند درجه زیر صفر زمستان پتوی مسافرتی به خود پیچیده و در مرکز این شهر شلوع به امید

مشتری نشسته تا سربار فرزندان بیعارش نباشد ... به پیرمردی که  با لباس مندرس  همیشه و همیشه با ترازوی دیجیتال امتحان وزن جلوی بانک رفاه نشسته و به پاهای رهگذران مینگرد تا شاید پایی کنار

ترازویش بایستد  به امید دریافت " فقط هزار تومان " وزنش را امتحان کند .. و باخود میگویم چند نفر پایشان را در کنارش شل  میکنند و روی ترازویش میبرند که او بتواند

نیم کیلو گوشت و روغن و .. به خا نه ببرد !!

در سر چها ر راهها طفلکانی که با دستمان چرکینی در دست شیشه اتومیبل پاک میکنند و با التماس طلب وجه میکنند ...

زنانی نشسته در گوشه گوشه این خیابان چادر به صورت کشیده در دمای زیر صفر  به امید اینکه رهگذری اسکناسی در روی چادرشان بیاندازد..

به پیر زنی  تقریبا هفتاد ساله که هفت صبح وقتی من در ماشین گرم خود به آهنگ رادیو گوش سپرده ام  با ارابه ای کوچک پر از میو ه و تره بار از میدان تره بار بار بر میگردد با خود میگویم  در این سرمای استخوان سوز کی از خواب

بیدار  شده که وقتی من عازم کار هستم او در حال برگشتن از میدان تره بار شهر با زحمت کاری پر را هل میدهد و گاهی مقابل بربری فروشی مسیر ارابه اش را نگه میدارد و  نانی میخرد و همانجا روی

ارابه نان و  پنیری میخورد ...و غبطه میخورم به دستان چروک و پر از رگهای برآمده دستش که در سرما لقمه های کوچک میگیرد و در دهان بی دندانش میگذارد ..

یک روز که با هم نان میخریدیم جرات کردم و به بهانه  خرید گفتم ننه جان پسری فرزندی نداری در این سن دست فروشی میکنی ؟؟؟ بدون اینکه حتی نگاهم کند درحالیکه که میوه را میکشید گفت

چرا ندارم ... ولی خودشان آنقدر بدبخت وگرفتار و مستاجرند و عائله مند که نمیخواهم سربارشان باشم تحمل طعنه عروس و داماد را ندارم حتی من کمک خرجشان میشوم  ..شوهرم که مرد گاریش ته حیاط خاک میخورد میخواستن بفروشنش نزاشتم گفتم خودم راهشو ادامه میدم ....

و اشگ مجالم نمیدهد .. چه بگویم .. ایکاش میشد دستانش را ببوسم ولی خجالت میکشم ... وقتی سوار ماشین میشوم شانه هایم از اشگ میلرزند ..

در کشورم با این همه موهیت خدادادی و ثروت این است گوشه ای از حال و روز مردم سرزمینم که در فقر غوطه ورند ... در فقر غوطه وریم ... در رنج غوطه وریم ..در درد غوطه وریم ... تقسیم نا عادلانه ثروت و فاصله طبقاتی وحشتناک ...

این تصویر کوچکی از یک ساعت پیاده روی در این شهر کوچک است ... که قلب رنجورت را رنجورت و بیمارتر به خانه برمیگرداند .. به کلبه احزان غمت ...

و من  با تکه ای یخ در طرف چپ سینه ام که هنوز می تپد به آینده فرزندانم ، فرزندان این مرز و بوم میاندیشم ...

و با خود میگویم ...

ما  هرگز آنگونه که میخواستیم زندگی نکردیم ..

آنگونه زندگی کردیم که " مجبور بودیم .". یا بهتره بگم "مجبورمان کردند ..."

همین !!!!؟؟؟

 

 

لی لی



 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...