نه آنچنان دوری که منتظرت باشم
نه آنچنان نزدیک که در آغوشت کشم
نه از آن منی که قلبم تسکین گیرد
نه از یادم میبری که فراموشت کنم ..
و من با این درد که مرا نمیکشد
اما ... دیوانه ام چه کنم ؟؟؟
............
پ ن : از اون شب بیداریهای مزخرف که خواب چشامو گرفته ولی خوابم نمیبره .. بچه ها نیستن و انگار دیوارها هر لحظه بهم نزدیک میشن و قفسه سینه ام قلبمو فشار میده تا این ساعت داشتم رنگ میزدم حوصله ماسک زدن نداشتم گلوم میسوزه صدام گرفته ..حال پا شدن ندارم کاش میشد یکی یه لیوان شیر گرم میداد بهم ... بیخیال فقط میخوام صبح که چشامو باز کردم خونه باشین ..