سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا همچون مار است سودن آن نرم و هموار ، و درون آن زهر مرگبار . فریفته نادان دوستى آن پذیرد ، و خردمند دانا از آن دورى گیرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :134
بازدید دیروز :214
کل بازدید :789993
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/1/9
9:6 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

استفاده از لفظ داغون برام اصلا خوشایند نیست ...

خدا  رو  شاکرم از اینکه :

الانه من یه زن قویه  درسته که خیلی درد کشیده تحقیر شده زخمی شده تو گل و لای دست و پا زده ولی هنوز سر پاس..

زخماش  درداش و رنجاش نه تنها کوچیکش نکردن  ، قویش کردن..

زنی که دیگه از هیچی هیچی نمیترسه حتی از مرگ اینو از ته دلم میگم..

الانه من یه زنه بی نیازه بی نیاز از همه مادیات و فرعیات دنیا ...

یه زمانی من باهات  بودم با همه وجودم بودم برات ؛ با رفتارت گفتارت کردارت  بهم ثابت کردی  که  برات کافی نیستم  ..

گفتم برو دنبال چیزایی که خودتو لایقش میدونستی چیزایی که من نتونستم بهت بدم و تو رفتی ...

بارها   رهام کردی میدونم از روی جبر ..

ولی رفتی و من تنهایی با خودم با همه مشکلاتم با همه هستی جنگیدم  آنقدر با خودم  واطرافم جنگیدم تا  بالاخره تنهایی و یاد گرفتم ...

تو در واقع ندونسته  به من لطف بزرگی کردی اومدی تو قلب و روحم و و رفتی ولی و درسی دادی بهم که دیگه هیچ کس و هیچ گس به واقعی کلمه هیچ

کس و به قلب و روح خسته ام راه ندم...

چون فهمیدم هیچ کس ارزش یه ثانیه آرامش تنهاییمو نداره ..

بارها موقعیتش پیش اومده که برای ازدواج که میتونست زندگی مادیمو عوض کنه ولی هرگز حتی یه صدم ثانیه بهش حتی فکر نکردم چون حریم قلب و روحم

بسته س به روی هر غریبه ایه ...

حالم بهم میخوره از اینکه دست کسی حتی ثانیه ای انگشتامو لمس کنه ..  و یا حتی قلبمو و روحمو به دستش  بسپارم ..

کار بزرگی که تو باهام کردی ...  "و من نتونستم باهات بکنم" ...

 

حس میکنم سختیایی که تو این دهه گذشته زندگیم کشیدم کمی بزرگم کرده..

انقدر بزرگ که دیگه نه از کسی توقع خوبی دارم نه انتظاردوست داشته شدن ..نه وقتی کسی بهم بدی میکنه حالم بد میشه نه وقتی کسی ابراز محبت

میکنه حالم خوب میشه ... شاید بی احساس شدم  حالا دیگه نه برای رفتن کسی ناراحت میشم نه واسه اومدنش خوشحال.. نه  دوست داشتن کسی

 

حالمو خوب میکنه نه دوست نداشتنش حالمو بد ... ممکنه یکی به چند دلیل دوستم داشته باشه  " مهم  نیست "  ممکنم هست هر کسی به هزاران دلیل 

ازم نفرت داشته باشه ... " اینم مهم نیست .. "  اصلا افکار آدمای دور و برم به من  ربطی نداره .. هر کس مالکه درونیات خودشه .. من چرا باید انرژی صرف

کنم تا کسی  ازم خوشش بیاد ..یا  ببینم  احساس طرف نسبت بهم چیه ؟؟

و اینو یاد گرفتم که هیچوقت نمیتونم همه رو از خودم راضی نگه دارم .. همه دوستم داشته باشن .. من سعی میکنم  بر اساس معیارها و

باورهای شخصی و قلبیم که در گذر زمان همین معیارها هم کاملا دستخوش تغییر و تحولات هستن  فرد مفیدی در حد بضاعتم  برای اطرافیانم باشم ..

حالا اگه کسی فهمید و درک کرد و ری اکشن مثبت گرفتم فبها .. اگرم نشد .. بازم  فبها ... و وقتی بدی می بینم با خودم میگم به قول مولانا :

"چون تو با بد ، بد کنی ,  پس فرق چیست " ؟

اصلا با خوب ، خوب باشی با بد ، بد !!!!  که ظاهر همه ماهاست فقط یه معامله است ..

میتونی با بد خوب  باشی  ؟ ؟؟؟ میتونی ؟  اگه تا این حد رسیدی   اگه تونستی ،  اگه تحملشو داشتی ،  اگه این ظرفیت تو خودت بوجود  آوردی میتونی بگی بزرگ شدم ...

نمیدونم ولی این حس و دوست دارم اصلن خوبی و بدی معنیشونو برام از دست دادن ...  هر دوشون نسبی اند .. تو هر فردی .. کم و زیادن ..

نه خوبه مطلق داریم نه بد مطلق .. بسته به شرایط و محیط و آدمای اطرافت نسبتشون کم و زیاد میشه ..

اینو فهمیدم چون دیدگاهها متفاوته ممکنه یه کاری از نظر من  خیلی بد باشه..

ولی از نظر طرف مقابلم خیلیم خوب .. و بالعکس ..

اصلا یقه جر دادن برای اثبات عقیده و خواسته ها اینکه  همه باید مثل من فکر کنن مثل من زندگی کنن و

مثل من باشن یه چیزه مضحک و پلشتیه .. واسه همینه با هیشکی بحث و جدل نمیکنم ..  هر کس مختاره دنیای خودشو داشته باشه و ... و تا زمانیکه

این افکار منجر به آسیب به من و زندگی شخصی من نشه .. ا اصلا عکس العمل من احمقانه س ...

 و  اینکه  دنیا خیلی کوچکتر و مزخرفتر از اونه که یه ثانیه توش غم دنیا و حرفای الکی اینو و انونو  بخورم یا بدتر از اون  آرزوی مرگ  کسی و داشته باشم ..

من برای خلاصی از معضلی که خودم به وجود آوردم  با حذف فیزیکی شخصی از کل زندگی خودم که نه از کل هستی  میخوام خودمو خلاص کنم ؟؟؟؟؟

چون  هر بلایی سرم اومده  ..مقصرش خوده خوده خودم بودم و یقه هیشکی رو نمیگیرم ...

 

و تنها کسی که برای اشتباهاتم باید ازش شاکی باشم  تو آینه است ..

مهم اینه وقتی از اشتباهم درس گرفتم .. پس نباختم ... هرچندتاوان سنگینی دادم خیلی سنگین ..  دنیا همینه ازت امتحان میگیره بعدش درس میده..

ولی هنوز سرپام .. هنوز یه جنگجوی قوی ام ..

هنوز از درد آدما دردم میگیره اشگم در میاد ..  هنوز دغدغه آرامش اطرافیانمو دارم ... پس هنوز انسانم ..  هنوز نفس میکشم ...

روز تولدم یکی از بچه هام برام نوشته بود : 

"تولدت مبارک مادری که بدیها و  سختیا و آدم بدای زندگیش نتونستن باعث بشن که بد باشه "

 

خنده م گرفت عزیزکم پاش بیفته موقعیتش پیش بیاد شاید همین مادرت از بدم بدتر بشه ... شاید ولی از خدا میخوام تو مسیر زندگیمون آدما رو تو بهترین حالشون سر راهمون بزاره نه تو حال بدشون ...

همین کافی نیست ؟؟؟؟؟؟؟

و من  خدا رو شاکرم ...به تعداد ریگای بیابونش .. به تعداد قطره های اقیانوسش .. به تعداد کهکشانهای لا یتناهیش ..شکر

این حس استغنای مطلق به معنای واقعی کلمه  "مطلق  " رو دوسش دارم و از خدا میخوام که ازم  نگیرتش ..


لی لی

................................................................................

پ . ن : اعتراف میکنم  در دوران جاهلیتم در روزهای سخت و خفقان آوری که چهار ستون بدنم در صلیب درد بود و از عملگی و فعلگی و کارگری خودم و بچه هام  تو این خونه عاصی بودم و بدبختی دست و پا میزدم هر روز با این امید از بستر پا میشدم که خبر مرگتو بهم بدن ..

باور  میکنی .. هر روز که گوشیم زنگ میخورد مخصوصا " ع " امید داشتم بگه فلانی تموم  کرد ...

هر شب با این امید به بستر میرفتم  فکر میکردم فقط و فقط با مرگت قلبم آروم میشه ..

میدونستم با مردنت خودتم خلاص میشی از این همه درد ولی وقتی یاد چهره طرف میافتادم  تو مسجد و تو مراسمت ...اینکه طعم  تنهایی و یتیم داری و میچشه .. یه شعف خاصی برام

داشت حتی تصورش ...!!! یه دل خوش کنک اساسی بود که حتی با یادش آروم میشدم ...یه خشمی تو وجودم بود که فکر میکردم فقط با مرگت از جان و روحم میره 

...( عطف به اون جمله ت که گفتی آرزوی مرگ طرفو داری یادم اومد )

الان از این فکرم  خنده م  میگیره .. که چقدر  احمق و بدبخت بودم و نمیدونستم ... و   چقدر خودمو آزار دادم .. و اینهمه انرژی منفی به کائنات  فرستادم ...خودم باید منو ببخشه ...

خدا ازم بگذره ... خدا از هممون بگذره ... آمین

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...