سفارش تبلیغ
صبا ویژن
«و به لقمان حکمت دادیم» ـ فرمود : منظور فهم و خرد است . [امام کاظم علیه السلام ـ در تفسیر گفته خدای متعال]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :197
بازدید دیروز :342
کل بازدید :794506
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/8
1:8 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

هنوز سفرهای زیادی هست که نرفته ایم ...جنگل های زیادی که با هم ندیده ایم .. قلعه رود خان زیبا با همه عظمت و شکوهش منتظر ماست با همه درختان زیبا و همه هزار تا پله ش که نفس نفس زنان دست در دست هم بالا برویم و وقتی رسیدیم به قلعه قند تو دلمون آب بشه   وخستگی یادمون بره ....

دریای خزر با همه ابهتش منتظره تا پا هامونو  توش خیس کنه ...

ماسوله زیبا و آروم که ارامششو به روح و جانمون منتقل کنه ...

سی و سه پل قشنگ با اون شبای بی نظیرش ... حافظیه با اون گلهای رز محشرش که انگار دارن شعر ای حافظ و تو گوش جانت میخوونن .. 

همدان با غار علی صدرش ... این همه عظمت و قشنگی و سکوت و رخوت همه کنار هم با صدای قطرات آب که گاهی رو سرت میریزه با کوههای که زیره زمین ازشون بالا میری قلبتو به طپش میاندازه  و باورت نمیشه این همه شکوه و زیبایی توی تاریکی محض زمین که البته با چراغا نیمه تاریکن و سرمای ملسی که تا استخونات نفوذ میکنه و تو فقط کیف میکنی ... یا تو کاشان آروم و زیبا بریم  نوش آباد و تمدن زیز زمین اونجا و ببینیم ....

یا تو اصفهان بریم ناژوان و تو باغ پرندگان و تو آکواریوم بی نظیرش  کوسه و عروس دریایی و سفره ماهی و خرچنگای خوشگل و هزاران آب زی زیبا و ببینیم و به بچه ماهیهای  قرمز و شکمو با شیشه شیر غذا بدیم و کیف کنیم ... 

یا تو خونه های غاری کندوان زیبا به پشتی های سنتی تکیه بدیم و چای سماور ذغالی بخوریم ...

قلبت ریپ میزنه ... بالانس نیست ...

دیووونه نکنی بمیری ... من همه این جاها رو میخوام با هم بریم یادت نره ...لطفا ...نمیر ...

 لیلی 


  
  

امروز روز سخت و پر کاری بود برام مثل همه خانمهای ایران زمین نمیدونم این رسم خونه تکونی تو چه کشورایی رایجه ولی به نظرم یکی از بهترین رسومات استقبال از بهاره و نو شدن زمینه دیروز به شاخ و برگه درختا نگاه میکردم یه حس سرزندگی خاصی دارن مثل دخترک زیبایی که داره آماده میشه لباس سفید عروسی بپوشه و با خودم میگم انقدر غرق در مشکلات و نکبت این جعرافیای جهان سومی لعنتی هستیم که گذر فصلها و این همه تغییر و زیبایی و نمی بینیم اینکه شب و روز و بهار و تابستون و پاییز و زمستون بی وقفه با نظم بدون ثانیه ای تاخیر میان واقعا غیر از معجزه چی میتونه باشه ...

خدایا ممنون که هیچو قت یادت  نمیره شکوفه ها باز شن .. آلبالوها و گیلاس ها برسن .. هر فصل میوه مخصوص خودش بی هیچ تاخیری میاد ... ممنون که بارون و فراموش نمیکنی .. وگل ها و از یادنمیری که

باز شن ودنیا ی پلشت و رو زیبا  و قابل تحمل کنن ...ممنون که روزی رسونه همه و همه ای .. از مورچه گرفته تا وال ... همه کنار سفره تنعم تو روزی خورن ... و اینکه میدونم  دنیا بدون درخت و گل و پرنده و

چرنده مفت نمیارزه ...

 

تو مطلب قبلیم از آرزو نوشتم ولی حرفام نیمه تموم موند به گذشته رفتم و یادم اومد روزای کودکی و نوجوونیم که با همه سختیاش مثل برق و باد گذشت .. و با خودم میگم چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم ...مثلن بزرگترین و دست نیافتنی ترین آرزوم این بود که مثل همه  بچه های توی کارتونای اونموقع یه اتاق شخصی ( که الانشم ندارم ) ویه میز تحریر شخصی داشته باشم ....مثل حنا دختری در مزرعه که برای کار از خونواده ش جدا شده بود هم اتاق  شخصی داشت ..یا مثل آن شرلی یه اتاق زیر شیروونی داشت که بنجره مثلثی اش به باغ باز میشد و یکی مثل عمو متیو که دوسش داشت .. و بزرگتر از این آرزوم این بدر که یه روز که از مدرسه میام خونه ببینم پدرم دارم با اره الوار ا رو میبره تا برام خونه درختی درست کنه یه کلبه روی بزرگترین درخت حیاط کلبه ای که ماله خوده خودم باشه (درختی که اصلن نداشتیم )از پله های چوبیش برم بالا و همسایه کلاغا و پرنده ها باشم .. و اینکه یه تخت داشته باشم که مجبور نباشم رو زمین بخوابم .. وای خدای من سقف آرزوهام همینا بود ..منی که تا پایان تحصیلات متوسطه هم آرزوی یه میز تحریر کوچولو که پاهامو دراز کنم زیرش به دیوار تکیه بدم و مشقامو بنویسم میز کوچیکی که یه کشوی کوچولو وسطش داشته باشه که وقتی مدادمو تراش میکنم بریزم اونجا ...یا مثل جودی آبوت تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم و یکی همه مخارجمو مثل بابا لنگ دراز پرداخت کنه و آخرشم بیاد منو بگیره ...( خنده م میگیره چقد بچگی خوبه )

آ یادم اومد  یه آرزوی دیگه ام داشتم اینکه از سوپای خانواده دکتر ارنست که قایقشون گم شده بود و تو یه جزیره تک و تنها مونده بودم و زن دکتر هر شب براشون تو قابلمه چوبی سوپ می پخت و روی اجاق بخار ازش بلند میشه یه ملاقه بخورم و فک مبکردم خیلی باید خوشمزه باشه ...یا مثل سارا کرو که توی مدرسه شبانه روزی درس میخوند ولی بعدخبر مرگ پدرش شد کلفت اون مدرسه و تو اتاق زیر شیروونی با موشا زندگی میکرد و باهاشون دوست شده بود ..من توی کارتونا زندگی میکردم .

یا اینکه شبا غصه اینو میحوردم که چرا گالیور با اینکه عاشق فلرپیشیاست ولی چون اون عوله و فلرپیشیا دخترک بلوند و زیبا چون اندازه بند انگشت گالیورم نیست نمیتونن با هم ازدواج کنن .. و همیشه به لوسیمی تو کارتون مهاجران حسودیم میشد که بره بزعاله خوشگل داشت ...

..ابتدایی که بودم همیشه اندک پول توجیبی مدرسه و جمع میکردم کیهان بچه ها که دوشنبه ها میومد میخوندم راهنمایی که رفتم اطلاعات  هفتگی و جوانان میخوندم هفتگی بودن دبیرستان مجله  خانواده و موفقیت که ماهنامه بودن بعدا دو هفتگی شدن  میخووندم   ...چون کتاب نمیتونستم بخرم تنها امیدم مجلات هفتگی بود ...ولی چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم نمیدونم .. الانم به شخصه همینم اصلن درونم نهادینه شده انگار .. وقتی یه فکر بزرگ میاد به کله م میترسم حتی تو ذهنم بسطش بدم ...زود ازش بیرون میام ...

شاید این جغرافیای عبوس و بی امید توی آدماشم تاثیر میزاره ..

نمیدونم ... شاید ..خییییلی خسته ام چشمام به روز باز مونده دارم هذیون میگم قطعا نمیددونم چی نوشتم حتما غلط غولوط ...وقتی تنم درد میکنه خوابم نمیبره مسکنم خوردم ولی بازم خستمه ... 

لیلی


  
  

این روزای سرد که اخبار بد از هر طرف محاصره مون کردن که داره سال تموم مبشه ولی حال و هوای عید و حس نمیکنی ... حتی دیدن ماهی گلی های تو طشت سفید اون همه با هم که سرشونو دسته جمعی واسه بلعیدن اکسیژن میارن بیرون و دهنای خوشگلشونوباز و بسته میکنن .. سالای قبل دلم میخواست ساعتا وایستم و فقط نگاشون کنم و انقد وایستم تا فروشنده بیحوصله ملاقه به دست بگه خانم برو دیگه نمیخری که .. و من با بی میای و دلخوری باهاشون خداحافظی کنم ... پارسالم انقد ماهی گلی نخریدم هی گفتم لحظه آخر یه ساعت مونده به تحویل میخرم که روز آخر انگار تخم ماهی گلی و ملخ خورد و تو تمام عمرم برای اولین بار سفره هفت سینم ماهی گلی نداشت و جه سفره غمگینی شده بود وقتی یه ماهی قرمز پلاستیکی انداختم تو تنگ آب تا سفره بی رونق نباشه ...دیروز یه ویدیویی تو صفحه مجازی وایرال شده بود که دوباره تلنگری شد واسه فلش بگ زدن به گذشته ..مثل همیشه ..فقط یه تلنگر کوچیک میتونه پرتم کنه به جاهای خیلی دور تو ذهنم ...خبرنگاره از کودک کار که یه گونی بزرگ رو دوشش بود و ضایعات جمع میکرد پرسید چه میکنی و اون شرح حال داد که پدرم معتاده مادرم مریض و ال و بل ... مثل همیشه قصه های آشنای همه بچه های کار ...پسر بچه ی که به زور 8 ساله شاید میبود آخرشم خبرنگار پرسید راستی آرزوت چیه ؟؟ همینطور که با نگاه معصوم و زیباش در حالیکه با دو دستش گونی و محکم چسبیده بود که نیفته یه مکث طولانی مستقیم به دوربین کرد و مظلومانه پرسید : آرزو ،آرزو چی هست اصلن ؟؟؟و من دیگه گریه امونم نداد ..خدای من اوج معصومیت و مظلومیت و اسکار بی پناهی و استیصال متعلق بود به اون لحظه اون بچه بیگناه .. که اصلن نمیدونست آرزو چی هست !!! و من به این سکانس درد که هیچ کس توش بازی نمیکرد و فی البداهه و آنی گرفته شده بود فقط اشگ میریختم دلم میخواست همه وجودم یه آغوش میشد و دو تا دست تا سر کوچیک و بی پناهشو محکم به سینه بفشارم تا قیامت اشگ بریزم برای کودکان بی آرزوی سرزمینم ..و یااد سکانسی توی زندگیم افتادم که هیچوقت فراموشش نمیکنم ..اونروز نمیدونم چرا بدون ماشین بودم و سوار اتوبوس از سر کار بر میگشتم خسته و آروم سرمو گذاسته بودم رو شیشه اتوبوس و بیرون و تماشا میکردم یه لحظه اتوبوس تو ترافیک مکث طولانی کرد و یه صحنه تراژدی و دراماتیک محض درست شونه به شونه اتوبوس توقف کرد .. مرد ژنده پوش جوونی که کاملن معلوم بود معتاده سیگار به لب  یه چهار چرخه پر از ضایعات و مقوا و بازحمت هل میداد و روی تلی از آشغال پلاسیک و مقوا و بطری یه بچه تقریبا سه ساله تو سرمای هوا با لباس خونگی کثیف و مندرس و صورتی که قشنگ معلوم بود روزهاست آب بهش نخورده محکم میله کنار چرخ دستی ایستاده گرفته بود و معصومانه و پرسشگر به همه جا نگاه میکرد .. خدای من مادر این طفل معصوم کجاست ؟؟ چطوری دلش اومده تو این سرما بچه رو بده به دست معتادی که با اون وضعیت اسیر خیابوناست ... شایدم دیگه از فقر و اعتیاد خسته شده و همه چی و حتی بچه شو ول کرده رفته .. شاید مرده .. شاید مریضه .. این تصویر و تابلوی دردهیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه .. ایکاش پیاده بودم و سر صحبت و باز میکردم ...الانم به سرنوشت اون بچه که نمیدونم دختر بود یا پسر فک میکنم به آینده ای که داشت روی چرخ دستی شکل میگرفت ...ایکاش نقاش ماهری بودم تا این تابلوی بیکسی و درد و بی پناهی اون طفلک و نقاشی میکردم ... ترافیک کم شد و اتوبوس با سرعت گذشت و سر من روی شیشه اتوبوس بود ...و با خودم گفتم خدایا داری میبینی .. جغرافیای درد این سرزمین و .‌‌..؟؟؟؟خدایا کودکان بی آرزوی سرزمینم و کودکان بی آرزوی جهان و در یاب  ...آمین 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند          آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند ..


  
  

وقت بسیار اندک است..

باید تا انتهای همین سیگار 

عشق را به زبان دیگری برگردانم 

مینویسم : تو میگریزی 

میخوانم : اما پنهان نمیشوی 

خوش به حال عاشقان آینده 

مینویسم : آن قدر که باید از من دوری 

میخوانم : آن قدر که نباید به من نزدیک ..

میتویسم : باران پشت بام پاییز که بوسیدن دریای گم شده اش را 

روی امواج ثابت شیروانی تمرین میکند 

تنها شاعر بچه هایی مثل من به گریه انتظار تشبیهش  میکنند 

میخوانم : تو که میدانی دیگر هیچکس منتظر هیچکس نیست ...

مینویسم : هر که با ترانه های من بخوابد به خوابش میروم ...

. ...

 و سیگارم تمام میشود

 

سیروس جمالی

 

...............................................................

 


  
  

هر روز هزاران نفر در این دنیا به جرم کشتن یک آدم دیگه دادگاهی میشن مجازات میشن حبس میشن  

هر روز هزاران نفر در این دنیا به جرم کشتن  جسم یک آدم اعلام میشن ...

اما هیچ کس به جرم کشتن روح و احساس یک نفر تو این دنیا مجازات نمیشه ..

کشتن روح آدما پیگرد قانونی نداره ... میلیونها قاتل روح آدما راست راست تو خیابون راه میرن و هیچ کس کاری

به کارشون نداره .. تو این دنیا کشتن روح یک آدم با تحقیر ؛ با توهین ؛ با شماتت ؛ با تهمت ؛ با افترا ؛ با خیانت جرم نیست

انسان بدون روحش هیچی نیست .. هیچی...  فقط یک لاشه  است که اگه دو روز رو زمین بمونه میگنده تعفن میگیره

پس این روحه که به این لاشه هویت میده اعتبار میده پس ارزش روح از جسم فراتره ..

 ولی هیچ کس و به جرم تحقیر روح و احساس یکی دیگه محاکمه نمیکنن حبس نمیکنن اعلام نمیکنن

مواظب روح آدمای اطرافمون باشیم ... نکنه با یک نگاه با یک کلمه با یک اشاره یک نیشخند یک عمل به ظاهر ساده و کوچک روحی رو بشکنیم

نکنه با یک رفتار زشت و تحقیرآمیز روحی رو به درد بیاریم .. درد روح از درد جسم سنگین تره .. درد جسمی بعداز چند روز خوب میشه ولی درد

روحی سالیان سال اثرش میمونه و هیچوقت خوب نمیشه .. به هوش باشیم ...مواظب روح خودمون .. مواظب روح اطرافیانمون باشیم ..

................................................................

غ . ن : گاهی فک میکنم ظلمها و ستم ها و بدی هایی  که ما به خاطر رضایت و خشنودی دیگران با خودمون کردیم اگه با هر کس دیگه ای تو این دنیا کرده بودیم الان زندان بودیم .. قطعا ..!! ولی متاسفانه خوده مظلوممون هیچوقت شاکی نیست .. و همیشه کنارمونه .. کسی که هیچوقت ندیدیمش ..کسی که به خاطر منافع دیگران و اطرافیانمون تحقیرش کردیم ...

خدایا مارو به خاطرظلم و ستم هایی که به خودمون کردیم ببخش .. آمین


  
  
   1   2   3      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...