سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی ات، [در حدّ] شیدایی و دشمنی ات [مایه] هلاکت نباشد . دوستت را به اندازهْ دوست بدار و دشمنت رابه اندازهْ دشمن بدار . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :262
کل بازدید :801561
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/31
12:51 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

دیوانه از قفس پرید

یکی از بهترین فیلمها و سکانس های تاریخ  سینماست .. ساکنان یک تیمارستان قرار بوده مسابقه ی بیسبالی را تماشا کنند و سرپرستار این حق را از آنها گرفته است

یکی ازدیوانه ها با خشم به تلویزیون خاموش نگاه میکند و شروع میکند به گزارش پرشور مسابقه ای که پخش نمیشود ..

یک گستاخی بزرگ علیه رنج ... کم کم همه ی دیوانه ها میرسند و در یک صفحه ی خاموش و تاریک هیجان انگیزترین مسابقه ی بیسبال زندگیشان را میسازند و می بینند

گاهی اوقات زندگی فقط خیره شدن به یک صفحه ی تاریک و سرد است ..گاهی حتی برفکی از امید هم پیدا نیست ..

گاهی رنج با تمام قدرت به ما حمله میکند

و ما میفهمیم این جهان نسبت به ما بی تفاوت است .. این جور وقت ها باید جلو رفت و خیره شد به قلب تاریکی .. به این صفحه ی تاریک و خاموش .. و

آنجاست که فقط انعکاش تصویر خودت را می بینی ..

می بینی تنهایی و تنها .. و تنها نجات دهنده تو ، خودت هستی ..

گاهی باید به خاموشی ترسناک جهان چشم دوخت و شروع کرد به خیال بافتن .. خیال ، گستاخی علیه واقعیت است

گاهی باید گستاخ بود .. گاهی " جهان دریا دریا امید است اما نه برای ما "  اینجور وقتها باید مثل بچگی ها بلند بلند با خودمان حرف بزنیم .. تا  کمتر بترسیم ...  تا کمتردرد بکشیم .

ولی در گوش وحشت فریاد بکشیم " اصلن هم درد نداشت "  داد بکشیم : هی !! تنهایی اصلن هم درد نداشت .

.گندیدن آرزوها ... سوراخ سوراخ شدن با سرنگ ها ی رنج .. دفن کردن عشق  ها

اصلن هم درد نداشت ...

در این جهان امید "  یافتنی  " نیست  " ساختنی  " است .

خدا همه ی صفات است ، اما بیش از هر چیز خدا برای شخص من یک آرزوست .. آرزوی  اینکه باشد و ببیند ...

خدا یک آغوش است .. یک گوش ..یک گوش شنواست که بتوانی برایش بگویی " پیش خودمان بماند ؛ ولی درد داشت "

خدا گاهی مثل یک مسابقه ی بیسبال است که ما دریک تلویزیون خاموش .. دریک دیوانه خانه ی دور افتاده و محقر آرزویش را میکنیم تا زنده بمانیم

و این آرزو عالی است .. خدا عالی است ...


دکتر مجتبی شکوری


  
  

زندگی قبل از هر چیز زندگیست

گل میخواهد ، بوسه میخواهد

موسیقی میخواهد

زیبایی میخواهد

زندگی حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد

خستگی در کردن میخواهد..

عطرشمعدانی ها را بوییدن میخواهد..

خشونت هست ، قبول

اما خشونت ،  اصل که نیست

زایده است .. انگل است .. مرض است

اما باید به اصلمان برگردیم

افسوس  به ما یاد ندادند که :

زخم را که مظهر خشونت است با زخم نمی بندند

زخم را با نوار نرم و پنبه پاک

زخم را با محبت و عشق

زخم را با بوسه و اشگ شوق

می بندند


نادر ابراهیمی

.........................................................

غ .  ن : همیشه اینجوری نیست که وقتی یه نفرو از زندگیت میزاریش کنار یعنی ازش متنفری ، نه ، آدم بعضی وقتا کسایی رو از زندگیش میزاره کنار که از خودشم بیشتر دوست داره .. و گاهی با خودم میگم کدومش بهتره :  اینکه یه کسی و که باهمه وجودت دوستش داری و دوستت داره تو زندگیت داشته باشی و بعد از دستش بدی  ،،،،  یا اینکه : هرگز چنین شخصی تو زندگیت نباشه ؟؟؟

 


  
  

.... و این 

صدای قلب نیست 

صدای پای توست که در سینه ام میدوی 

کافیست کمی خسته شوی 

کافیست کمی بایستی ....

 گروس عبدالمالکیان

..................................

غ . ن : خدایا ایکاش یه صندوق پیشنهادات و انتقاداتم یا نه اصلن یه صندوق شکایات هم داشتی کاشکی !!!!!


  
  

  معمولا چون  صبح جمعه بچه ها دیر بیدار میشن   به خاطر ترافیک عصر پنج شنبه  ، مامان و جمعه میبرم سر مزار ، که هم هوا خنکه هم موقع برگشت نون میخرم برا صبحونه و بر میگردم خونه ... ولی  این صبح جمعه

وقتی چشم باز میکنم  ساعت ده شده و از وقت مزار رفتن گذشته ... بیقرارم علتش و نمیدونم ... همه چی به ظاهر خوبه  ...  از  سر درد  بی دلیل عصر و شب پنج شنبه  که دو تا ناپروکس خورده بودم دیگه خبری نیست ..

این تعطیلی های  اجباری کرونایی پی در پی کلافه ام  کرده ...

دیگه روزهای هفته معنیش و از دست داده وقتی که پی در پی تعطیلی یعنی هر روز جمعه س و این گاهی غم انگیز میشه برام ...

به خواست بچه ها نهار فسنجون بار گذاشتم  ... ظهر جمعه بوی عطر  زعفران برنج و فسنجون خونه و برداشته ... خدا روشکر میکنم به خاطر همه نعمتهاش به خاطر رزق و روزی که به من و بچه ها داده روزایی بوده تو زندگیم که فقط میتونستم نیم کیلو خرده برنج بخرم و برای بچه ها بپزم وحالا ... خدایامیلیاردها مرتبه شکرت ..

..

  به خودم میگم راستی فسنجون دوست داشتی یا نه ؟؟؟ اصلن طی همه اون سالها

با هم  فسنجون خورده بودیم .. هر چی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد ...

نهار حاضره میز و میچنیم  ، تا اومدن بچه ها چند ساعتی مونده ،  با فلاسک چای ماسالا هر روزه م تو حیاط میشینم ... ساعتها بی هدف تو اینستا پرسه میزنم ... هوا  عالیه ... قندک  قناریم تو قفس تو وانش آب

تنی میکنه و دلبری میکنه .. عزیز دلم ... یه جفت براش خریدم ولی هنوز تو قفس جداگانه س ... روبروی همن و فقط به همدیگه نگاه میکنن و حرف میزنن ... فروشنده گفت باید یکی دوماه دور از هم باشن .. پس

فعلن نامزدن ...  قندک مستانه براش میخونه .. اون فقط نگاه ش میکنه ...

وزش باد تو برگهای درخت آلبالو توی حیاط  می پیچه ..  ظهر جمعه ...سکوت خونه .. با عطر غذا ...  یه غم خاصی داره برام ... نمیدونم چرا؟؟؟؟

فکر میکنم عصری چکار کنم     ؟؟  .. یه لحظه فکرم رسید بریم خانقاه آب بیاریم آره فکر خوبیه..

بعده ناهار که جمع و جور کردم کوچیکه رفت  مغازه و بزرگه خونس .. میگم بریم آب بیاریم؟؟؟ .. میگه آره هوام خوبه ،  یه کم  استراحت کنیم بریم هم بگردیم هم آب بیاریم ... البته تصفیه آب داریم ولی آب اونجا یه چی دیگه س واقعا ...

یه کم دراز میکشم  بخوابم هی غلت میزنم اینور .. اونور خوابم نمیبره .. چرا انقدر بیقرار و خستم بی جهت کاری نکردم غیر از ناهار درست  کردن .. چرا انقدر خستم پس ؟؟؟

ساعت نزدیک  هفت شده .. . یه دفعه دلم میخواد برم سر مزار ... به مامانم زنگ میزنم بیاد پایین و حاضر میشم ... بزرگه میگه بریم میگم آب بیاریم میگم  نه نمیرم میخوام برم سر مزار هفته پیشم نرفتم ...

راه میفتیم ... نزدیکای قبرستون جلوی مسجد  محله شون عکس های بزرگ مداح معروف شهر و محله شونو  می بینم که گویا فوت کرده ..

کی فوت کرده ؟؟؟ نمیدونم ... ترافیک عجیب عصر جمعه مسیر راه کلافه ام میکنه .. دلیلشو نمی فهمم .. نزدیک قبرستون که میشیم به سختی جا برای پارک پیدا میکنم ..

از دور جمعیت زیادی و می بینم .. یه دفعه دلم هری میریزه .. پس امروز تشیع جنازه س که انقدر شلوغه ...

سر مزارش میشینم قبرشو میشورم وباهاش تو دلم حرف میزنم ... یه دفعه جرقه ای تو ذهنم و قلبم میزنه ..  نکنه همینجاست الان ؟؟؟ قطعا 99 درصد احتمال میدم اینجا س...

بی  اختیار به طرف جمعیت میرم .. تو این همه آدم که ردیف شدن چه طور ببینمش ؟؟ .. تو عصر ارتباطات .. اینترنت .. موبایل ؟؟؟ دهکده جهانی ؟؟ خنده م میگیره حتی نمیتونم بهش زنگ بزنم ...

بدونم که اینجاست یا نه ؟؟؟

 از دور به جمعیت نگاهی میاندازم انگار آخرای مراسمه و خاکسپاری تموم شده چون صندلیا رو جمع میکنن ... ناامید به طر ف مزار خواهرش میرم ...  طبق معمول پیداش نمیکنم همیشه باید بگردم 

با اینکه اون مقبره آجری و نشون گذاشتم .. چند مزار که نگاه کنان جلو میرم .. مردی تک و تنها روبروم خیره به هم نگاه میکنه ... بهش نگاه میکنم ... یه لحظه .. ولی نمیشناسمش ...

یه لحظه میگم نکنه ... ؟؟؟؟  شک میکنم ... نگاهمو میدزدم .. نگاهش اذیتم میکنه .. دوباره بر میگردم .. ولی نگاه تند و تیزشو پشت سرم حس میکنم .. .. نکنه خودشه ...؟؟؟ نه ؟؟؟ یعنی انقدر داغون شده ؟؟!

دوباره بر میگردم و اینبار .. بازوهای بازش قلبمو تکون میده ... خدای من این عزیز منه ؟؟ انقدر تکیده و پیر و خسته ... یعنی درد و غم میتونه با آدم این کار و بکنه ؟؟ آخه قد آدمم تو فشار درد و  رنج

کوتاه میشه  مگه ؟؟ اون که قدش از من بلندتر بود .. دلم میخواد همونجا بغلش کنم ... یه لحظه که چشم تو چشم میشیم .. بهت زده باورم نمیشه ..تو خواب خیلی دیدمش .. ولی انقدر نزدیک ... انقدر با کیفیت فول اچ دی ...؟؟؟

آخرین بار تو  همین قبرستو ن با بدترین سناریوی ممکن از هم جدا شدیم و بعد از 5 سال و دو ماه دو باره تو همین قبرستون بدون برنامه قبلی بی  هماهنگی دوباره  مقابل هم قرار گرفتیم ..

حالا دلیل بیقراری از صبحم و  میفهمم ...

یک مرداد 1400 ...  دوباره کنار مزار آشنای پدرش در چند سانتی متری هم نشسته ایم .. من بهت زده .. نا باور .. شوک زده .. و اون مثل ابر بهاری داره اشگ میریزه .. شاید هیچ  چیز تو دنیا به

اندازه اشگ ولابه یک مرد درد آور نباشه ..  چنان هق هق میکنه و زار میزنه که انگار قلبمو یه دست آهنی تو سینه فشار میده .. منی که حتی اگه یکی پیشم بغض کنه گریم میگیره .. انگار سنگ شدم ...

اشگم خشک شده ... میخوام بغلش کنم .. باترس به اطراف نگاه میکنم صدای گریه ش انقدر زیاده که چند نفر اطرافمون  نظرشون جلب شده ... چمباتمه روی مزار پدرش هیکل تکیده و مچاله ش

با کت وشلور بدون اتو .. بدون عطر .. با شانه های لرزان با دستی به پیشانی و دستی بر روی سنگهای زمین زار  میزنه و فقط یک کلمه میگه : هارداسان ؟؟؟؟؟

بیرحمانه زمزمه میکنم : (همونجایی که رهام کردی .. همون جای همیشگی)... از حرف نسنجیده ام تو اون شرایط انگار سوزن ته گرد ته قلبم فرو میره  .. وای به حال شنونده ش !!! گریه ش شدید تر میشه شونه های نحیفش میلرزه دلم میخواد محکم بغلش کنم ببوسمش آرومش کنم چشماشو ببوسم نمتونم 

میخوام سرشو به سینه م بگیرم و باهاش زار بزنم .. ولی نمیتونم .. مثل همه این سالها که نتونستم ..  نمیخوام یه لحظه و از دست بدم .. با چشمام انگار میخوام ببلعمش... موهاش کم پشت تر شده ..

همون جای زخم  قدیمی قهوه ای رنگ روی پیشونیش که فراموش کرده بودم . اصلن جای چه زخمیه چرا هیچوفت نپرسیدم

با چشمای خونبارش از گریه همون چشمای مظلوم و دوست داشتنی و قهوه ایش چشم تو چشم هم میشیم  ... وقتی به چشماش نگاه میکنم میلینم تو فرهنگ لغت دهخدا هم هیج کلمه ای وجود  نداره که بتونه یک ثانیه از حرفهایی

که چشماش میزنن هجی کنه  برام...

یک دنیا نه ،  یه کهکشان حرف و درد و غم و سرازیر میشه تو قلبم .. میتونم سالها بی هیچ حرفی  ، کلمه ای  ، جمله ای همینطور صم و بکم نگاش کنم و باهاش حرف

بزنم .. چشماش از گریه قرمزه تلاقی مردمک قهوه ای و سفیدی  قرمز قلبمو فشار میده ولی چرا گریه نمیکنم ..چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  نمیدونم هنوز تو شوکم ... از تصور اینکه فقط چند سانت ازش فاصله دارم ... تمام

سلولهای یخ زده تنم گرم میشن و به ارتعاش در میان ...

به دستاش نگاه میکنم که به روی سنگریزه های زمین تکیه داده و لرزششو کم کرده ... ستار تو دلم میخونه : رگای آبی دستات جاده های مهربونی ...

چقدر تو این سالها تو عطش این انگشتای کشیده و لاغر  سوختم ... دل به دریا میزنم به بهانه بلند شدن دستاشو میگیرم ...

برخلاف همیشه سرد نیست یا من بیحسم و حس نمیکنم باورم نمیشه ...یعنی خواب می بینم .. خدایا یعنی این همه سال با این همه درد و رنجی که تو زندگیمون گذاشتی .. یه " یک مردادی "  تو زندگیمون گذاشته بودی و نمیدونستم الهی فدات بشم خدا که

همیشه خدا تو بدترین لحظات یه سورپرایز ناب تو آستینت برام روز مبادا داری ... واسه اینکه  بتونم بقیه روزای غمگینو  بی یار زندگیمو دووم بیارم ... نفس بکشم ...وقتی خیلی نا امیدم یه نسونه یه تلنگر میزنی بهم که حواست هنوز هم بهم هست 

نمیدوم کل لحظاتی که کنارش بودم شاید 5 دقیقه هم نشد .. ولی .. ولی .. امان از روزگا ر..امان از سرنوشت ..  امان از چرخ گردون فلک ...

یه لحظه که سر مزار خواهرش دوباره روبروم نشست .. برای آخرین بار نگاهمون بهم گره خورد .. یه لحظه عینک دودیشو  زد .. میخواستم بگم نامرد .. ورش دار اون ماسماسک لعنتی  رو بزار چشماتو ببینم ..

ولی دهنم  خشک شده بود کلمه ای در نمیومد این ماسک لعنتی هم که ؟؟؟؟؟ اصلن نزاشت کامل ببینمش ....ولی بازم  خداروشکر .. خدارو شکر .. خدارو  میلیارد ها  مرتبه شکر ...

یه لحظه پا شد رفت ... و وقتی برگشتم حس کردم با یه زن چادری حرف میزنه و قلبم هری ریخت .. دیگه وای نایستادم ..  وو و .....

چرا سرنوشت تلخمون با قبرستون  گره خورده .. واقعا چرا... نمیدونم ....!!!

از دور مادرمو خمیده و رنجور روی مزار فدزندش میبینم ...وقتی بهش مبرسم آهسته زمزمه مبکنه : هارداسان بالا ؟؟؟ هبچب نمبگم ...

سوار ماشین میشم ... و یه بار هم قبرستونو دور میزنم .. تا شاید از دورم ببینمش ... ولی ...

کجا برم ؟؟؟ نمیدونم ؟؟؟ بی هدف همه خیابونای شهر و گز میکنم مادرم پشت نشسته و هیچی نمیگه ... و گوگوش آروم میخونه :

وقتی غم شکوه و آغاز میکنه ... دیگه اشگم واسه من ناز میکنه ...!!

گوگوش لعنتی دوست داشتنی مثل همیشه حرف واسه گفتن داره ... و من .. منه سنگ و سرد ... پشت فرمون ... و امان از شب امان از شب ...

وای چه شبی چه شب سختی .. چه شب تلخی .. ایکاش میشد یه تراس داشتم رو به خیابون و میتونستم نصفه شب یه سیگار دود کنم ... هیچوقت تو عمرم انقدر آرزوی سیگار و   " تراس " د و نداشتم واقعا نداشتم ...مبدونستم الان شاید داری دود میکنی چفد دلم میخواد یه سکانسی تو زندگیمون این صحنه باشه !!@

میدونم تو نصفه دیگه شهر هنوز بیدار ی .. ساعت از 4 گذشته نه میتونم به اینیستا برم ... نه میتونم ..کتاب بخونم .. نه میتونم .. بنویسم .. سری به اینجا میزنم ... وقتی هیچی هیچی به ذهنم نمیاد ...

انگار ذهنم یه کاغذ سفیده .. رو لبه تخت میشینم ... صدای اذان میاد ...

چه بلایی سر خودمون آوردیم ... این غریبه کیه ... ؟؟؟  این شب از کجا اومده ؟؟؟ از کجا پیداش شد؟؟  این دایناسور از کدوم سرزمین اومد و تکه و پاره مون کرد ؟؟؟

هیچی نمیدونم ... هیچی ... فقط میدونم یه حفره ای نه یه سیاهچاله ای تو زندگیمه تو قلبمه که با هیچی هیچی غیر از تو پر نمیشه ... همیشه خالی

خالیه ...

فقط میدونم .. علیرغم  همه این سالهای تلخ دور ی و اندوه .. سیاهی و کبودی ... هنوز هنوز و هنوز .. دوستت دارم همین ... واین غمگینم میکنه خیلی

غمگین ... خیلی ..ایکاش میشد دوستت نداشت .. ایکاش ...

و با خودم میگم درسته ما پایان قشنگی نداشتیم ...

اما داستان قشنگی داشتیم روزهای قشنگی داشتیم

و همین و همین برای فراموش نکردنت کافیه !!!؟؟؟

میگم "پایان"  از این کلمه متنفرم .. نه پایان من و تو نیست .. پایان ما هرگز اینگونه نیست .. و نخواهد بود .. یقین  دارم که نخواهد بود ...

و از امروز دوباره اشگم برگشته خدایا شکرت ...

 

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت 

جایت همیشه در دل من درد میکند ...

 

لی لی



 

 

 

 


  
  

سرد می‌شدم بین دست هایت

در حرارت ملموس چشم‌هایی

که انعکاسش تکه ابری بارور می‌شد

واز گونه ام می‌چکید..

من دست و پایم را

من راه خانه ات را

من تمام رد پاها را

گم کرده بودم

ونمی دانستم

به دور ها برده اند تو را

بادهای ولگرد

بادهای هر جایی..

فاصله های سیاه

همیشه مارا طی کرده اند

مثل آغوش‌های خسته

مثل باریدن های مدام

و ذره ذره

سلول‌هایی که می‌فشردند تنم را

متلاشی می‌کرد

خونم را

بالش‌ها

حرف های نگفته زیاد دارند

آن‌ها در باران‌های بسیاری جا مانده‌اند

بی چتر.


((غزال ترکمان))

....................................................

پ . ن :


  
  
<   <<   6   7      
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...