سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه از آزارش ایمن باشی، به برادری با او رغبت کن [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :313
بازدید دیروز :342
کل بازدید :794622
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/8
6:7 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

نطافتجی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک 5 ساله اش میاید امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه ...

بی صدا رفتم پشت چشمی در ، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله ... بچه :  بعد از این کجا میریم .. مامان : امروز دیگه  هیچ جا ،

سه شنبه ها روز خاله بازیه ..

کمی بعد بچه میپرسد فردا کجا میریم ؟؟؟  مامان با ذوق همون طور که تی رو میکشه میگه فردا میریم همونجایی  که من یه بار از پله هاش سر خوردم بچه

از خنده ریسه میره..

نمیدانم ساختمان بستنی چیست ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف میرنند ..بعد بچه یه مورچه پیدا میکنه ..

دو  تایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیاده میکنند که بره پیش بچه هاشو بگه " منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نموم "

نظافت طبقه ما تمام شد .. مادر در حالیکه تی  در دستش بود با دست دیگرش دست دخترکش را گرفت و  همینطور که پایین  میرفتتد درباره آن دفعه حرف میزنند که تو آسانسور  ساختمان یه بادام زمینی افتاده  بود ...

مزه این مادرنگی کامم را شیرین میکند ،  مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده .. مادر بودن که به مهد کودک دو زبانه ، لباس مارک ،

کتاب ضد آب  و برشتوک و عسل و بادام نیست ..

ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها و حتی فقر .. از مادر ، مادر میسازد ..

باید خیلی جنس وجودت ناب باشد که دیگران را تحسین کنی و از تماشای موفقیت و خوشبختی آنان لذت ببری باید خیلی اصیل باشی که رنج های دیگران

تو را غمگین کند و شادیها ی آنان تو را خوشحال ..

باید خیلی از عقده ها و کمبودها به دور باشی و از انسانیت سرشار و آنقدر قوی که شکست ها و ناکامی ها از تو یک انسان سرخورده و حقیر نساخته باشند .. باید خیلی شخصیت محکمی داشته باشی که با وجود چیزهایی که بر تو گذشته همچنان از اینکه آدمهایی هستند که اراده میکنند تلاش میکنند و موفق میشوند احساس خوبی داشته باشی ..

باید آنقدر اصالت داشته باشی که برای دیگران هم آرزوهای خوب کنی .. برای دیگران هم خوشحال باشی و برای دیگران هم خوب بخواهی ..

باید به آرامش و خودباوری و رضایت درونی رسیده باشی که بتوانی موفقیت و جسارت دیگران را تحسین کنی .. باید خود را زیاد دوست داشته باشی و با

خودت کاملا کنار آمده باشی .. که بتوانی اطرافیانت را هم دوست بداری ...




 


  
  

چقدر گریه نکردم  و چقدر این قوی بودن دارد از درون مرا میجود  مثل ماشیتی که تمام شب و روز را یکسره در حرکت بوده نیاز دارم بزنم کناری و بی هوا و بی آن که فکر کنم چرا ، گریه کنم

نیاز دارم وسط یک برهوت تنهای تنها بایستم و با تمام قوا فریاد بزنم ، جیغ بکشم زار بزنم و از این همه احساس اندوهی که نمیدانم از کدامین اتفاق ها در وجود رسوب کرده خالی شوم ..

نمیدانم دقیقا برای چه غمگینم اما میدانم که غمگینم .. و نمیدانم برای چه حادثه ای اما نیاز دارم گریه کنم  ..

روان آدم ها مانند ظرفی است که با هر دلخوری هر اندوه هر زخم و  هر بار دوست داشته نشدن لبریز تر میشود و جایی از مسیر میرسد به نقطه ی "یک اتفاق کوچک ناخوشایند مانده به سر ریز"

و  بالاخره آن اتفاق کوچک ناخوشایند میفتد و آدمی ناگهان و فراتر از حد انتظار فرو می پاشد از درون و من دقیقا همان جا م ..

حواستان به ظرف وجودتان باشد و گاه گاهی بزنید کناری و قبل از سرریز و انهدام ظرف وجودتان را خالی کنید ..

و با روانی سبک آسوده و  آرام  به مسیرتان ادامه دهید .. به هرحال چشم  را گذشته اند برای نگاه کردن و برای خواندن و برای ذوق کردن و برای گریستن و آرام شدن ....

از چشمانتان درست استفاده کنید ...

 

 نرگس صرافیان

 

 


  
  

من زنی را میشاسم که هیچ گاه در انتظار ظهور دستی برای برآوردن آرزوهایش نماند ..خودش بلند شد یک تنه ایستاد و برای آرزوهای خودش آستین بالا زد و ذره ذره موفق شد ...

من زنی را میشناسم که هم ظریف بود هم محکم هم تکیه گاه ... هم تکیه زدن به شانه های مردانه ای را دوست داشت هم گریه میکرد .. هم میخندید هم دوست داشت هم دوست داشتنی بود ..

من زنی را میشناسم که هم کودکانه شیطنت میکرد هم بالغانه مدیریت هم  سر به زیر بود ..هم جسور هم عاشق بود هم فارغ ..

من زنی را میشناسم که هم آرام بود و آرامش را به قدر دایره ی تاثیر خودش تکثیر میکرد .. زنی که زیباترین بود ..هم درونی و  هم بیرونی و متناسب با شرایط .. درست ترین  حرف ها را میزد و اصیل ترین رفتارها را داشت ..

من زنی را میشاسم که مستقلانه میزیست و مستقلانه اقدام  میکرد که کمک میگرفت اما همیشه اول  آخر روی توانمندی های خودش حساب میکرد .. که

سنگفرش های یک خیابان معمولی با خیابان های پاریس برایش فرقی  نمیکرد و حال دلش  با تابش آفتاب و تماشای گیاه و پرنده ها و کتاب  و موسیقی خوب

میشد که برای حال خوب خودش می جنگید  و لایه های زمخت عادت و روز مرگی را کنار میزد و ازلابلای جزییات ساده و  دست و پاگیر حیات  دلپذیرترین

دلخوشی ها را برای خودش بیرون میکشید و عمیقا ذوق میکرد ..

من زنی را میشناسم که حضورش حال جهان را بهتر میکرد که عمیق بود و وسیع بود و با گیاهان و با آسمان و با اقیانوسهای آرام و در نوسان نسبت داشت ...

تو زنی را میشاسی چنین وسیع ، چنین عمیق و چنین خواستنی ؟؟؟

 

نرگس صرافیان

...............................................................................................

غ . ن :  اینروا اصلن نوشتنم نمیاد ... اصلن .. و چون ذهن خیلی نزدیکی با نرگس دارم نوشته  هاشو میارم اینجا ..

 


  
  

هیچ وقت نخواه جای کسی باشی هیچ وقت از دور به قضاوت جهان کسی ننشین ... احساس کسی را قضاوت نکن و هیچ وقت اندرون خودت را با بیرون دیگران مقایسه نکن ..

تو که نمیدانی همان قهرمان روئین تنی که  در ذهنت از آدمها ساخته ای  روزانه چند بار زمین میخورد و چند بار آهوی چموش بغض هایش  را لبه ی حوض

تحملش سر میبرد و خون دل مینوشد و خون میگرید .. به حال خودش ؟؟

تو که نمیدانی درون یک آدم ظاهرا " آرام و خوشبخت " چه بلوایی برپاست ! 

تو که نمیدانی سپاه اندوه تا کجای وجود آدم پیش رفته و چند منطقه از روان و جانش  را تسخیر کرده...

نخواه جای آدمها باشی !  جای هیچ کس ! تو که نمیدانی  حتی همانی که دارد آرزوهای تو را زندگی میکند...

برای هر کس سهم اندوهی است  و جهان بدون

اندوه نمیشود !!

تو نزدیک کوه  دردهای خودت ایستاده ای و آن را بزرگترین می بینی و کوه دردهای دیگران  از دوردست های تو ، به چشمت ناپیداست و  گم است و ناچیز ، و

گرنه موفق ترین آدم های زمین هم دردها و مشکلات لاینحلی دارند برای نگفتن و ابراز نکردن و یک تنه بار آن را به دوش کشیدن ...

درد برای همه هست .. فقط بعضی ها در کنار آمدن با درد مهارت بیشتری پیدا کرده اند و در مواجهه با اندوه پوست کلفت تر شده اند ..

مثل پیرزنی که فرزندجوانش را  از دست داده و دیگر هیچ چیز این جهان حتی مرگ هم شگفت زده اش نمیکند ...

 

نرگس صرافیان


  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...