به مردی که دیر به خانه میآید
در آغوشم نمیگیرد
نوازشم نمیکند
شعری نمیگوید
شعری نمیخواند
مرا نمیبیند
مرا نمیخواهد
به مردی که دیگر مثلِ قبل دوستم ندارد بگویید
با وعدههای سالیانِ پیشِ ما چه کرده است ..؟
| نیکی فیروزکوهی |
به اندازه ی یک فنجانِ قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت.
| نیکی فیروزکوهی |
نازنینم !
دوست داشتم برایت بنویسم : دلت را به هیچ چیزی خوش نکن ...
نمیتوانم ... معتقدم به دلخوشیهای کوچک که لحظههای بزرگ را میسازند.
دوست داشتم بنویسم : دل به هیچکس نده.
دوست داشته باش ولی عاشق نشو ...
نمیتوانم .. خوب میدانم زندگی با عشق سخت است، بدونِ عشق سخت تر
دوست داشتم بنویسم بی تفاوت باش، بی خیال، به هیچ چیزی در دنیا فکر نکن ...جراتش را ندارم
اگر همین یک کار را هم نکنیم. اگر با خودمان خلوت نکنیم. اگر گهگاهی افکار و تخیلاتِ خود را به مبارزه نکشیم،
پس باید چه کنیم ؟!
| نیکی فیروزکوهی |
فرصتی نبود
لحظهاش که رسید
نه به دستهایش فکر میکردم
نه آخرین نگاهش ..
نه رفتنش ...
نه حتی آرزوی ماندنش
تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد
و با قساوتِ تمام میبلعید
کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه
با خودش چه باید بکند.
| نیکی فیروزکوهی |
همه ی زخمها یک روز خوب میشوند.
بعضیها زود تر، بی درد تر، بی هیچ ردّی از بین میروند. یک روز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی اثری از آن نیست.
متوجه میشوی خیلی وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست.
بعضی زخمها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند.
با هر لمسِ بی هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع میشود، ریشه میزند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچههای قلبت، به چشمانت، به کیسههای اشکی گوشه ی چشمانت..
شب ها، به پهلوی راست میخوابی و مواظبی زخمت سر باز نکند.
روزها روی آن را خوب میپوشانی. دلت نمیخواهد کسی زخمت را ببیند. دلت نمیخواهد کسی چیزی بپرسد. میدانی آنجاست، ولی با همه درد و سوزشش دلت میخواهد فراموشش کنی. ..
یکروز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی از زخمهایت تنها خطهای کج و معوج صورتی رنگی مانده..
و از دردهایت یک یادآوری محو از حسی که مدتها گریبان گیرت بود
و حالا دیگر نیست...
دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون میزنی. نفسی تازه میکنی. دیگر از خودت و زخمهایت نمیترسی. از آدمهایی که زخمی ات میکنند نمیترسی. میدانی که همه ی زخمها دیر یا زود خوب میشوند....
حتی آنهایی که از عزیزترینهایت خورده ای.
| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |