سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستمکار را سه نشان است : بر آنکه برتر از اوست ستم کند به نافرمانى ، و بر آن که فروتر از اوست به چیرگى و آزار رسانى ، و ستمکاران را یارى کند و پشتیبانى . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :183
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824442
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
6:42 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

حرمت نگه می‌‌دارم

اگر نه باید تو را

عاشقانه‌های تو را

خاطرات تو را

می‌بستم به بد و بیراه

بایداصالت  تو را

می‌ بستم به نانجیب‌ترین حرف‌هایِ  رایجِ  کوچه و خیابان

فحشِ  آدم و عالم را می‌‌کشیدم به عشقِ  بی‌ صاحبت

روز‌های بی‌  پدر مادرِ  تنهایی‌

شب‌های لا مروت بی‌ خوابی‌

غروب‌های نحسی که صدای اذان بلند میشود

صدای نفرین‌های مادرم بلند میشود

سایه ی نبودنت قد می‌‌کشد

و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط می‌‌کشم

تا آبرویت را پیش هر کسی‌ نریزم

خدااااااایِ  من!!!!

با این همه بدی

چقدر هنوز دوستش دارم

.....

| نیکى فیروزکوهى |


  
  

پنجره را باز مى کنم

دلتنگى سر مى خورد داخل اتاق

صورتم را آب مى زنم

دلتنگى مى چسبد گوشه راست اینه 

لباس مى پوشم

دلتنگى مى خزد زیر پیراهنم

مى نشیند روى سینه ى چپم

سردش مى شود

مى لرزد

مى لرزد

مى لرزد


| نیکی فیروزکوهی |




  
  

من آدم استقلال بودم. آدمِ روی پای خود ایستادن.هرگز از سختی‌ها و رنج‌هایی‌ که می‌‌کشیدم، صحبتی‌ نمیکردم.

سکوت برای من قدرتِ خاص  خودش را داشت...

آه و ناله آدم را حقیر می‌کند. آه و ناله هر کسی‌ را، هر روحِ بزرگواری را کوچک و حقیر می‌‌کند.

اینکه دیگران چگونه در موردِ من فکر می‌‌کنند اهمیتِ زیادی نداشت، شاید چون در آن خانه کسی‌، دیگری را نمی‌دید یا حتی به دیگری فکر نمیکرد،

اما خودم در مقابلِ خودم باید بزرگ می‌‌ماندم. بزرگ , قوی و سرشار...

 با اینحال گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ درد‌های بی‌ انتهای مرا از من بگیرد.

کسی‌ حالم را بپرسد، کسی‌ پای دردِ دل‌هایم زانو بزند، دستی‌ به شانه‌ام بخورد، حرفی‌ از روز‌های خوب، از روشنایی، از قلب‌های معتبر بشنوم.

گاهی‌ آرزو می‌‌کردم کسی‌ انگشتش را محکم روی آن رگ گردنم که همیشه درد می‌‌کند بگذارد و تا می‌‌تواند فشار دهد.

آنقدر که نبضِ هر چه التهاب است زیر انگشتانش برای همیشه بخوابد...

جایی‌ خوانده بودم که درد آدم را بزرگ می‌‌کند و روح را صیقل میدهد و تجربه را زیاد می‌کند.

هیچ جا ننوشته اند که درد با یک زن ، با یک مادر چه می‌‌کند.  ؟

مادران درد کشیده یا زود می‌میرند، یا برای همیشه می‌‌روند، یا می‌‌مانند با چشمانی که رنگِ بی‌ تفاوتی‌ گرفته است و دستانی که زیر ناخن‌هایش جز خستگی‌ چیزی نمیروید ، و گیسوانی که رقص بر شانه‌های زنانه را به خاطر نمی‌‌آورند.

مادرانی بی‌ هیچ آرزویی، با ‌دنیایی کوچک. دنیایی بسیار بسیار کوچک ...

هیچکس از مادرانی که به بهشت نمی‌ روند چیزی ننوشته ...


| نیکی فیروز کوهی |




  
  

مادرم به بختِ سپیدِ دخترانش فکر می‌کند

خواهرم به آفتاب

به روز‌های خوب

به خوشبختی‌

به زن بودن برای مردِ زندگی‌ ا‌ش

من اما به سفر‌های دور

به در هیچ کجای دنیا بودن

به نداشتنِ کسی‌ که مالِ من نیست

به آغوشِ مردی که اسب‌های وحشی گیسوان مرا رمانده است

به گریز

گریز از پیکری بی‌ پرهیز

گریز از اندیشه‌های عریان 

گریز از زنی‌ که رویایش با مادرش یکی‌ نیست

که از روز‌های خوب

بازگشتِ دوباره مردی را می‌‌خواهد

که نه آفتاب را می‌فهمید

نه خوشبختی‌ را می‌‌دانست

نه حتی ماندن را بلد بود 

من ... یک دیوانه ى تمام عیارم ....


| نیکی فیروزکوهی |


  
  

آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد،

دستت را می فشارند، روی ماهت را می بوسند

و صمیمانه ترین تبریکات قلبی شان را نثارت می کنند،

ولی... هیچکدام مثل من گوشه مبل خانه ات کز نمی کند، هیچکدام برایت شعر نمی نویسد،

هیچکدام شعر نمی خواند.


من زیرکانه دردم را پشت دود سیگارم پنهان می کنم

و با صدایی که بطور غم انگیزی می گیرد،

برایت می خوانم از غربتم در شهرهای دور،

از غربتت همین نزدیکی ها، از دور بودنت،

از این سالیان سال، از این یک سال دیگر هم،

از این تولدها،

از این جشنهای بدون من، از این جشنهای بدون تو،

از آروزهایی که برایت داشتم، از آرزوهایی که برایت دارم،

از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کرده ام

و دیگر نخواهم داشت،

از وعده های دروغ ..

اینکه سال بعد می آیم و هرگز نیامدنم،

اینکه سال بعد منتظرم میمانی و منتظر نماندنت.


من روی ماهت را می بوسم،

صمیمانه ترین تبریکات قلبی ام را تقدیمت می کنم

و مصرانه وعده میدهم سال بعد، همین موقع می آیم،

تو میخندی

و میدانی نمی آیم ...


| نیکی فیروزکوهی |


  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >