روی دیوار دل خود بنویسید
خدا هست ..
نه یک بار و نه ده بار ...
که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست ...
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است
خدا هست ..
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت :
خدا هست ..
آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت
خدا هست ...
کودکی رفت کنار تخته
گوشه تیره آن تخته نوشت :
در دل کوچک من درد زیاد است و لی یاد خدا هست ...