سعدیا گفتی که مهرش میرود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد
..................................
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
..................................................
بخواه چشم ببندم به روی رفتن تو
که وقت رفتن جان چشم باز میماند
.............................
همه جا کافه نشینی کردم
آن ور میز تو غایب بودی ....
...................................
حفظ کن این غزلم را که بزودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را
منم آن شیخ سیه رو ز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را ....
................................
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی که به لب پنجره میایی نیست ...
.........................
گفتم یک کم شعر از سعدی و حافظ بیارم حالمون خوب شه .... شاید