در انگلستان به دلیل قدیمی بودن ساختمان کتابخانه ، کتابخانه جدیدی بنا شد اما برای انتقال میلیونها کتاب بودجه کافی در دسترس نبود
اما کارمند جوان کنابخانه حلال مشکلات کتابخانه بود .
او آگهی منتشر کرد : همه میتوانید به رایگان کتابها را امانت بگیرید و برای بازگرداندن به نشانی جدید تحویل دهید
برای موفقیت کافیست کمی متفاوت بیندیشید ..
.................................
پسرکی دو سیب در دست داشت مادرش گفت :
یکی از سیب هاتو به من میدی ؟؟؟
پسرک بلافاصله هر هر دو دو سیب را گاز زد
لبخند بر روی لبان مادر خشکید
سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش ناامید شده است
اما پسرک یک از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
این یکی شیرین تره ....
مادر ، خشکش زد
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد ...
فقط یک فرصت کوچک ...
.....................................