یک وقت هایی هست...
یک وقت هایی هست که دلت میخواهد سکوتت را بشکنی...
نه...خرد و خاکشیرش کنی اصلاً...
یک وقت هایی هست دلت میخواهد دیوانه شوی...
که هستی البته...دیوانه تر...که روانی شوی اصلاً...
دلت داد میخواهد...نه اصلاً...فریاد میخواهد...عربده اصلاً...
یک وقت هایی هست...دلت میخواهد سکوت را...ادب را...منطق را...شخصیت را اصلاً...
پرتش کنی توی سطل زباله...
بشوی یک بی منطقِ زبان نفهم...بشوی یک بی شخصیتِ بی ادب...
بشوی یک گلاب به رویتان گاو...چه میدانم خر اصلاً...
کلی فحش و ناسزا را تف کنی توی صورت شبه آدم هایی که دوره ات کرده اند...
.......
دلم یک کلبه میخواهد...
یک کلبه توی کوهستان...
توی کوهستان های پوشیده از جنگل های سوزنی برگ...
دلم میخواهد یک صندلی راحتی کنار شومینه توی کلبه ام داشته باشم...
دلم یک فنجان قهوه میخواهد...
تا قهوه ام را بنوشم درحالی که از پنجره ی کلبه ام آسمان پرستاره شب پیداست...
صدای جرق جرق سوختن هیزم توی شومینه...
صدای قیژ قیژ صندلی راحتی ام روی کف چوبی کلبه...
همین...
و آرامش...
و یک دیوانه که هذیان میگوید...
هذیانهای یک دیوانه بارانی