می خواهی بنویسی...خیلی وقت است چیزی نگفته ای...
نمی توانی...
پوسیده است...
ذهنت...فکرت...احساست...
نه اینکه خالی باشی...تهی باشی از حرف...
که پری...سرشاری از گفتن...
که نیست واژه ای...که بگویی...ذره ای...از درد...
دلت...
دلت پالتو مشکی ات...شال و کلاهت را میخواهد...
و مه...مه زیاد...تا هیچ چیز نباشد....هیچ چیز دیده نشود...
فقط تو باشی و تنهایی خودت...
مه اگر نبود...یک زمین و یک آسمان خیس و خاکستری باشد...
و هیچ نباشد دیگر...
که تا چشم کار می کند زمین خیس و خاکستری و آسمان نیز هم...
تمام آرزویم این است...تمام خواسته ام از دنیا...همین است...