گنج من در طلبت رنج فراوان بردم
بی وضو دست می آلوده به قرآن بردم
به قمار آمدم آن موی به هم ریخته را
دل و دین باختم و حال پریشان بردم
شرم بوده ست و یا شوق ؟ نمیدانم شیخ
دکمه ای باز شد و سر به گریبان بردم
پیش تو شهر زبان ریخت و من سردادم
دیگران زیره و من چشم به کرمان بردم
آتشی بود که بعد از تو در این سینه نشست
گریه ای بود که هر شب به خیابان بردم
ابرم و رحمت من موجب زحمت شده است
سیل افتاده به هر نقطه که باران بردم
از تو چیزی به دلم نیست زلیخا که خودم
بودم آن کس که به تهمتکده دامان بردم ...