دری که محکوم به بسته مانده باشد مطمئنا زنگ میزند ..
مطمئنا لولاهایش کم کم میپوسند و یادشان میرود که گاه و بی گاه میچرخیدند و صدایی از خود در میاوردند ..
سلام ها ، بوسه ها ، بدرقه ها را فراموش میکنند و تن به نابودی میدهند ..
حالا ببین حکایت من چگونه است ..
تو هم که نباشی به جای تو خودم را صدا میزنم و بعد به جای خودم میگویم : جانم ...چیزی شده ؟
و به جای تو جواب میدهم : خواستم بگم دوستت دارم .. بعد خودم میشوم ابرو بالا میندازم لبخندی از سر ذوق میزنم
و مثلا میروم پی کارهای دیگرم ، اما جوری که تو نشنوی در دلم تکرار میکنم : خب منم دوستت دارم ..
اینگونه است که مدام بر پاشنه ی تو میچرخم ..
حالا تو بگو : منو هنوز یادته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اعظم کمالی