سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دانش، به حکمت پی برده می شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :166
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801451
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
3:6 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

همسرم را دوست داشتم ولی اغلب اظهار نمیکردم که مثلا لوس نشود ..

ولی او همیشه میگفت این کلمه دوستت دارم را که برای من تکراری و بی مزه و لوس بود و وقتی او میگفت

دوستت دارم  من هم گذرا باالاجبار میگفتم منم همینطور عزیزم .. از همان  حرفهایی که مردها از زنها میشنوند

و قدرش را نمیدانند ..

همیشه شیطنت داشت یک شیطنت خاص دخترانه ... که ربطی به سن وسال ندارد آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم :

مگر من چه دارم که او انقدر به من علاقمند است ؟

یک شب کلافه بود .. پر از حرف ، هی میگفت نمیای بخوابی ؟ خسته نشدی ؟  دلش میخواست زودتر به رختخواب برویم تا  حرف بزند و من

مثل همیشه به قدری کار داشتم و خسته بودم که فرصت گفتگو نداشتم ..

من برای فرار از او  گفتم : می بینی که وقت ندارم من هرکاری که میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مثل کنه

می چسبی به من !!!!!

با اندوه درچشمانم نگریست و گفت : از صبح تا شب که بیرونی شبها هم که کارهایت را به خانه میاوری کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت

نمیشدی و اینهمه کار و تلاش نمیکردی این را که گفت از کوره در رفتم ...

گفتم خدا کند تا صبح نباشی ..از دستت خلاص شوم .. بی اختیار بی هیچ منظوری این حرف از دهانم در آمد ...

این را که گفتم یکدفعه خشکش زد .. برق نگاهش یک آن خاموش شد .. به مدت سی ثانیه فقط به  من خیره شد .. و بعد بی هیچ کلمه ای

رفت به اتاق خواب و در را بست ...

بعد از اینکه کارهایم را تمام کردم کنارش رفتم تا بخوابم .. موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ..  لباسهای سفید

خواب او را مثل فرشته ها کرده بود ... درآغوشش گرفتم .. پیشانیش را آرام بوسیدم و در دلم افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم ..

 ولی هیچ نگفتم   ...خواب آلود نگاهم کرد لبخند بیروحی زد .. نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..

آن شب خوابم عمیق بود اصلا تا صبح بیدار نشدم ...

از آن شب 5 سال میگذرد و من .. من نگون بخت حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام  با هزاران سوال که ذهنم را میخورد که حتی پاسخی

به یک سوال را هم پیدا نکرده ام ..

گاهی با خود میگویم مگر یک جمله کوتاه  در عصبانیت میتواند یک نفر را بکشد ؟؟

مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری سنگین باشد که قلب یک نفر بایستد ؟؟

همسر نازنینم دیگر بیدار نشد .. دچار ایست قلبی شده بود .. شاید هم خیلی قبلتر از آن شب از دنیا رفته بود ..

همان روزهایی که لباس رنگی میپوشید و  آرایش میکرد و من در دلم به شوق میامدم از دیدنش اما در ظاهر نه ... و این غرور لعنتی

نمیگذاشت تحسینش کنم بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم کشوی کنار تخت را باز کردم یک نامه آنجا بود ..

پاکت را باز کردم جواب آزمایش بود .. دنیا روی سرم خراب شد خانواده اش خواسته بودند پزشک قانونی چیزی به من نگوید تا بیشتر از این

نابود نشوم ...

پس آنشب میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد ..حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او عذرخواهی

میکنم و قربان صدقه اش میروم ولی او آنقدر دلخور است که یکبار هم جوابم را نداده است ..

حالا فهمیدم گاهی با یک حرف به ظاهر کوچک چنان دلی میشکند که قبلی از تپش میایستد ....

 باید بیشتر مواظب حرفها بود گاهی خیلی  زود دیر میشود ...

داستان واقعی

................................................

پ . ن : نمیدونم نویسنده اش کیه .. ولی خیلی تکان  دهنده بود برام .. واقعا گاهی کلمات تاثیرشون از پتک و کلنگ بیشتره ...

قدر عزیزانتان که کنارتان بی توقع نفس میکشند بدانید ...


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...