این زن شبیه هیچ زنی نیست مرد من!
از جنس دردهای زنان نیست درد من
گاهی پر از ستاره و باران و زندگی است
گاهی چه خالی از هیجان، دست سرد من
این زن شبیه هیچ زنی نیست بی گمان
او عشق و سرپناه نمی خواهد از جهان
پهلو گرفته در دل آرامش خودش
این کشتی شکسته بی یاد بادبان
مخمور چشمهای کسی نیست چشم او
هرگز نگو که فکر تلافی ست چشم او
هرگز نپرس توی دلت: "اتفاق چیست؟
در انتظار آمدن کیست چشم او؟"
هر چند یک زن است، ولی مرد می شود
کم کم از اجتماع زنان طرد می شود
این شانه ای که سر به سرش می گذاشتی،
یک کوه استوار پر از درد می شود
آن روز روز زایش یک "مرد" در من است
آن روز من، درست همان روز رفتن است
من می روم زنانگی م را فدا کنم
تا نشنوم که: "هرچه که باشد، ولی زن است!"
(لیلا ابراهیمی)