ای نامه که میروی به سویش ...
با لبخند گفت : سوم راهنمایی بودم .. پریا یک سال از من بزرگتر بود ..
دوستش داشتم تصمیم گرفتم برایش نامه بنویس .. آنموقع که موبایل نبود ..تلفن هم در هر خانه ای پیدا نمیشد ..
رفتم یک برگه از اینها که رویش عکس گل و بلبل بود خریدم .. و نوشتم :
آن موقع که خورشید برافق سرد بوسه میزند به یاد و فکر تو هستم .. به فکر تو زندگی را شب را به روز و روز را به شب میرسانم یک لحظه فراموشت نمیکنم در آسمان آرزوهای من تو تک ستاره قلب منی ...
میخواستم عصر یک جوری سر راهش بروم و نامه را به او بدهم نامه را لای دفترم گذاشتم روی پنجره کلاس و رفتم فوتبال .. بازی که تمام شد دیدم نامه نیست ..
فردا صبح مدیر مدرسه صدایم کرد .. نمیدانم کی مرا لو داده بود ... بدون حرف مفصل کتکم زد و نامه جلوی چشمانم ریز ریز کرد ...
الان حتی صورت پریا یادم نیست ... الان پریا زنی 43 است احتمالا با یکی دو بچه در گوشه ای از این کشور که روحش هم خبر ندارد که یک روز مدیر مدرسه عاشق دلسوخته اش را برای نامه ای که هیچوقت
دست معشوقش نرسید کتک زده ..
زندگی پر از این قصه هاست پر از آدمهایی که حالا روزگارشان گذشته ...موهایشان سفید شده و دارند دنبال یک لقمه نام میدوند قسط میدهند یا موهای دخترشان را در گوشه آشپزخانه میبافند ..
دنیا پر است از نامه های به مقصد نرسیده معشوقه های از دست رفته ..عطرهایی که یک نفر را به خاطر آدم میاورند و حرفهایی که هیچوقت آدم ها نمیزنند
روزهای شب میشوند و شب ها روز ...
احسان محمدی