سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه، روشنی می آورد و غفلت، تاریکی . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :367
بازدید دیروز :494
کل بازدید :797629
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/17
5:45 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

به جرات میتونم بگم دهه سی زندگیم که شاید طلایی ترین و بهترین سالهای جوانی و عمر هر آدمیه به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن گذشت... 20-30

زنی که عنوان مادر شوهر را به دوش میکشید این ده سال طلایی رو به خاک وخل کشید و ویرانی از اون باقی گذاشت برای من و بچه هام ..

روزهای تلخی که با یادآوری گاه به گاهش تموم  سلولهام میلرزه ... تحقیر و تهمت و توهین و افترا  درکنار کار مداوم شبانه روزی و فقر و فقر و نداری و بیکسی

تنها جز کوچکی از آن بودند .. آنقدر نفرت از اون تو دلم بود که گاهی فکر  میکردم براستی دنیای بدون اون بی شک دنیای بسیار زیبایی خواهد بود .. و اینکه آیا روزی خواهد مرد ...

و من با این همه ذلتی که بدست اون و پسرش تو زندگی کشیدم روزی ذلت و خواریش و می بینم ...

شبها و روزهایی  که به امید یک تلفن یک خبر خوش به زعم خودم آرزوی مرگش را میکردم ...ما چه انسانهای خودخواه و ناشکیبایی هستیم .. اینرا امروز میفهمم .. سالها گذشت و من دیگر آن زن ناشکیبای سابق نبودم از اینکه روزی آرزوی مرگش را میکردم از خودم میامد ... کسی که اگر چه خیری از او ندیده بودم ولی  دیگر ضرری برایم نداشت نه نان مرا میخورد  ، که روزیش را خدا میداد و نه روی زمین من مینشست ،  که همه زمین از آن خداست ...

 

روزها و شبهای بسیاری گذشتند ... 17 سال از آخرین دیدار من و اون گذشت دیداری که در چهلم پسرش بود ... و منی که هرگز هرگز نمیخواستم لحظه ای حتی نگاهم در نگاهش

بیفتد.. و آن روز بالاخره رسید ... بالاخره رسید و تلفن من زنگ خورد و خبر رسید که فلانی در فلان بیمارستان روانی بستریه ... به قول شهرزاد هیچی اونجوری  نمیشه که ما فکر 

میکنیم

باورم نمیشد ... بیمارستان روانی .. ؟ راهی شدم به بخشی که باورم نمیشد در همین  شهر و  در چند صد متری خانه من بخشی وجود داشت که زنان طرد شده حتی از خانواده

در گوشه ای از آن خزیده اند .. در که نه میله های بزرگ  و بلند زندانی که بخش روانی را یدک میکشید و از  استیشن پرستاری جدا شده بود ...

در زندان آهنی با صدای خش داری باز شد ... داخل  بخش که نه داخل بند  زندان شدم ... دخترکان کم سن و سال رنگ پریده ...  نو عروسان زیبا و زرد رنگ با لباسهای صورتی کمرنگ

و روسریهای بی قواره ... مرا به اتاقک کوچکی دو در یک متری که یک تخت فلزی تنها اثاث آن بودن بردن .. و به یکباره چشمم به او افتاد که با همان لباس صورتی کف موزائیک دراز به

درازافتاده بود .. و با انگشتانش شکاف کنار دیوار را میشکافت و سنگریزه ها را بیرون میکشید و با کلمات مقطع نام پسرش را میگفت و  پرنده ها را نشانم میداد که داخل شکاف گیر

کرده  خودش را آنچنان کثیف کرده بود که بوی تعفنش همه بخش را گرفته بود ...خدای من این همان زن است ..همانی که زندگیم را به آتش کشید ..همان زنی که اولدورم بولدورم

میکرد و زمین و زمان را به هم میدوخت و تحقیرم میکرد .. و بدترین دشنامها و

توهینها و  افتراها ر ا در اوج بی پناهی به من میزد ... و اکنون اینچنین زار و نزار کف موزائیک کثیف افتاده .. این چنین با ذلت و خواری ... یاد دهه سی زندگیم افتادم ...

دقیقا روح من هم به همین شکل روی زمین سرد بود با دو کودک  بیگناه معصوم که کنارم بودند و کسی پشت و پناهم نبود ...

مرا دید ولی نشناخت انقدر دارو به خوردش داده بودند که خودش را هم نمیشناخت ...

نوه بزرگش که حالا خدا رو شکر مردی شده بود کنار م ایستاده بود و اشگ و اشگ و اشگ بود که هر دو  میریختیم .. صدای بغض دارش در گوشم پیچید مامان حالا با این چکار کنیم

؟؟؟؟؟؟؟؟  قلبم لرزید ... پسرک نازنینم که ذره ای محبت این زن را ندیده بود و هرگز هزگر آغوش مهرش را برای تنها نوه هایش نگشوده بود ..  و بارها و بارها شیرینی به  دست روز مادر از چشمی در دیده بود و در را باز نکرده بود .

چنان هق هق میکرد که شانه هایش 

میلرزید  و زنان بیمار با کنجکاوی دورمان جمع شده  بودند ...

 

و  من با خود میگفتم خداوندا نمیدانم چرا این سکانسهای تلخ را در زندگی من گذاشتی ؟؟؟ نمیفهمم چرا ؟؟؟ مرا مستوجب این صحنه های غم انگیز که به مثابه فیلمهای سینمایی

تلخ هندی است در زندگینامه ام نوشتی ...

 

با خودم میگفتم منی که همیشه آرزوی ذلت دشمنم را میکشیدم چر اکنون تاب و تحمل ذلتش را ندارم .. گویی همه آن سالهای پر از تنش و مصیبت و درد واندوه و بیکسی و تنهایی و

فقر

و ذلت به یکباره از روحم دود شد و رفت به هوا ... ایکاش کمی تنها اندکی انسان بودی .. ایکاش اندکی مهربانی و صبر بلد بودی ... تا سرنوشت هیچ کداممان  این نمیشد ...

 افسوس  و هزاران افسوس که بزرگ بودی و لی بزرگی نمیدانستی ... البته اینرا اکنون که به این سن رسیده ام فهمیده ام  که تو نیز زخم خورده بودی و هیچ وقت زخمهای تنت خوب

نشدند .. هیچ وقت ... و هرگز قادر نبودی من و کودکان معصومت را زیر پر و بال زخمیت بگیری ...

  به گمانم پناه بودن .. برای بی پناهی از هر روحی  بر نمیاید ....

به گمانم ....

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...