تو این ده سال لعنتی دیگه عادت کردم به اینکه یه سال باشی سه سال نباشی .. ..
مثل گلن گدن اسلحه شکاری بزرگ که هی میاد جلو و میره عقب و ....بنگ ... شلیک میکنی ... مثل یه شکارچی ماهر ..
ولی میزاری لاشه م همونجا میمونه .. میفتم .. خونریزی و خاک و خل ... چندین روز همونجا میفتم تو خاک و خون .... زخمی و رنجور غرق
در خاک و خون ...
و لی منه سگ جون بالاخره پا میشم "باید پا بشم "...
خاک وخل هامو می تکونم .. خونریزیم بند میاد .. آتل و پانسمان ..تراپی و ...
و میری و میری .. یک سال میگذره ، دو سال ، سه سال شایدم بیشتر .... تا آبها از آسیابت بیفته و... تو این بین دورهاتم میزنی ...
دوباره تقی به توقی میفته ... چشمت به اسلحه روی دیوار شاید ... و اع ... یاد شکار بیچاره ت میفتی ...!
برم ببینم زنده اس یا مرده !!!؟؟؟ اگه زنده س کارشو تموم کنم
و قاتلها همیشه به محل جرم برمیگردن ...
دوباره اسلحه تو ور میداری و میای سر شکار...و دوباره گلن گدن ... و بنگ ...
حالا در پی این آمدنها و رفتنهای متوالی و همیشگی .. که برات عادی شده برای من نه ...
اگه یه روز بعد اون بنگ لعنتی وحشیانه و نابهنگام اون شکار زخمی و درمانده بی هیچ گناهی افتاد تو خاک و خون و دیگه پا نشد ..!!!!
علت مرگ : فقط توی لعنتی
لی لا
...........................................................
پ . ن : خداییش ذهن خلاق به این میگن من باید سناریو نویس بشم .. چه فیلمنامه نویس قهاری شدم ...