سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى و درنگ از یک شکم افتادند و هر دو از همت بلند زادند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :185
کل بازدید :801287
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/30
12:2 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

هر هفته برای حمام کردنش به آنجا میرفتم و تمام زنان طبقه اول را که آنروز حمام میکردند کمک میکردم .. شهناز دختر تقریبا 35 ساله ای که تمام اقوام و خانواده اش در زلزله روستای شیران مرده بودند و

فقط او از گردن به پایین قطع نخا ع شده بود وآنجا بود که دل آدم ریش میشد برایش که فقط سرش تکان میخورد و بقیه تنش مثل گوشت روی تخت افتاده بود .. با مصیبت دو نفری از دست و پاهایش میگرفتیم و

لباسهایش  را در میاوردیم و حمامش میکردیم ..پوشاندن لباس از در آوردنش برای اینجور آدمها سختتر بود ... یا دختر  کوری که تقریبا 40 ساله میشد و صدای حزین و قشنگی داشت و اغلب برای خودش

آهنگهایفولکوریک ترکی زیبا میخواند ... یا زنی که بچه دار نشده بود و بعد از مرگ شوهرش او را به آنجا آورده بودند ... خیلی با محبت بود ... دیگر با همه شان دوست شده بودم ... میرفتم و سر تختشان

مینشتم ودرد

دل میکردند ... یک دنیای دیگری بود ...یکی آرام ودزدکی از من موچین میخواست .. دیگری آرام در گوشم میگفت میشود اینبار که آمدی برای پفک بیاوری ... دیگری کرم میخواست برای دستهای جروک و

زمختش....دیگری آینه میخواست ....الان هم گاهی  که حالم خیلی بد است چهارشنبه ها که وقت حمامشان است میروم و به حمام کردنشان کمک میکنم دو نفر تقریبا 27 نفر را حمام میکنند و خیلی

خوشحال میشوند که کسی کمکشان کند روزهای عید روزهای مادر گاهی که دلم خیلی میگیرد تنها با دیدنشان آرام میشوم ... میروم و میبینم کسانی را که به آخر خط زندگیشان رسیده اند و  در کوپه آخر

قطار زندگی به انتظار مرگ غریبانه نشسته اند ... آخرین بار که به دیدنش رفتم حالش اصلا خوب نبود ... میگفت شب پیشم بمان ...

 

شش ماه   گذشت  دقیقا روز  چهار شنبه آخرین روز ماه رمضان بود که صبح ساعت 8 گوشیم زنگ خورد از خانه سالمندان بود .. فهمیدم که اتفاقی افتاده والا این موقع صبح به من زنگ نمیزدند

 ... بله خبر فوت مادر شوهر را دادند که بیایید و  ببریدش ...

به بچه ها زنگ زدم و راهی شدیم .. دو کاور مشکی در حیاط روی زمین بود که یکیشان مادر شوهرم بود ....

به هیچ کس از فامیل نگفتم من و بچه ها با مادر و خواهرم و چند نفر دیگر از دوستان بچه ها او را به گورستان بردیم و همانجا در قبر دخترش که از قبل گفته بود دفن کردیم ....  پول کفن و دفنش همه را در

بانک گذاشته بود و ریالی ما خرج نکردیم اعلامیه زدیم... و شب عید فطر  در مسجد  محله قدیمیشان مراسم گرفتیم ... و تمام...

 

حالا یک خانه گلنگی   به بچه  ها رسیده بود ...هر چند که بزرگ نبود ولی  خون تازه ای در رگهای بچه ها و زندگیمان تزریق شده بود ...

و فصل جدیدی از زندگیمان آغاز شد ....

 

 

...................................................................................................

 

 

 

 

 

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...