وقتی منو به خاک سپردن و همه رفتن حس خیلی بدی داشتم...
نه از اینکه مرده بودم بیشتر دلم به حال مادرم میسوخت که ناراحتی قلبی داشت...
دو روز راه رفتم تا رسیدم به پل صراط ...
اولین کسی که دیدم شاملو بود ... اینو میدونستم که شاملو قبل از آشنایی با آیدا میخواست خودکشی کنه
اینو آیدا میگفت وقتی که بارها وقتی زنده بودم تو مراسم سال مرگهای شاملو دیده بودمش ..
به شاملو گفتم دوست داشتم تو رو تو کافه نادری میدیدم نه اینجا ...
و یدفعه اشک تو چشم جفتمون جمع شد ..
راه افتادم و اومدم جلوتر که یهو صادق هدایت رو دیدم ...
رفتم جلو و یکساعت چشم تو چشم بودیم ..
یهو بهش گفتم خودکشی : خودش درد داره ؟؟؟ گفت خود خودکشی نه !!! دلیلشه که درد داره!!!
در حین اشک ریختن به هدایت گفتم تو فروغ و خسرو گلسرخی رو میشناسی؟
گفت آره اونا رد شدن رفتن اونور ... بهش گفتم چه جوری میشه با خدا حرف زد ؟
گفت باید وایستی تو نوبت مثل ما .... منم اینجا منتظرم برم پیشش ...
گفتم : اونایی که اون دنیا رو واسه مون جهنم کردن کجان ؟؟
گفت : اونا تو نوبت نیستن خدا هرگز با اونا حرفه نمیزنه ...