سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در خردسالی دانش آموزد، مانند نقش بر سنگ است و کسی که دربزرگسالی دانش آموزد، مانند کسی است که بر آب می نگارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :94
بازدید دیروز :262
کل بازدید :801641
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/31
5:51 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد جلوی در دانشگاه منتظرتم ...

تموم شدی بیا ..یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم

با مکث تایپ کردم : کلاس دارم 

فوری جواب داد : یکشنبه ها تا سه کلاس داری ..

انگشتامو روی گوشی لغزوندم : جبرانی انداخته استاد تجزیه و تحلیل ....

یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید :

همکلاسیات دارن میرن همه .. زود بیا منتظرتم ..

از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در دانشکده فنی ...

اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود ...

دست به جیب با لبخند یه وری مغرورش ..  مثل همیشه !!!

خیابون و رد کردم و رسیدم بهش فکر کنم قدم به زور تا بازوش میرسه !

دستشو که تکون داد سمتم هر دو تا دستامو فرو  کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام ...

آروم زمزمه کردم : هوا یهویی خیلی سرد شد ..

جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم ...

صدای خنده ی زورکیشو شنیدم " بریم آب هویج بستنی "

آهسته گفتم : هوا سرده ، قهوه ی تلخو ترجیح میدم ..

دیگه نخندید .. سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی  که که به قول خودش بستنی دینم بود ...!!!

دستاشو برد تو جیبش ..

قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو خیلی دوست دارم چون جیباش انقدر بزرگه که اندازه دستای جفتمون جا دارن ..

اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که ...!!

دستشو حایل کمرم کرد و راه افتادیم .. زیادی جنتلمن بود مرد من ... گویا برای همه ..هم

تو کافی شاپ همیشگی کنار شیشه بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم ...

با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه ... یکم که گذشت به گریه افتاد شیشه را میگم ..

پرسید : مطمئنی بستنی نمیخوری ؟؟

باید از یه جایی شروع میکردم که تمومش کنم ..

بدون اینکه نگاش کنم گفتم : میدونی وقتایی که توی برف وکولاک زمستون میومدیم اینجا و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم ، میگفتی دختر تو دیوونه ای ولی من دیوونه نبودم

دلم گرم بود ...! دستامو که میگرفتی و میزاشتی تو  جیب خودت دستام گرم میشد ..و سلول به سلول جون  میگرفت و راه میگرفت تا دلم ...

بعد گامپ گامپ میزد واسه عشقی که مال من بود..

الان سردمه ... شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه ...

نمیدونم چقدر تو سکوت گذشت به حرف اومدم : دیروز  با دوستم رفتم تا ولیعصر ... دستش روی میز  مشت شد ...

چقدر رگای برجسته ش بهش میومد .. ادامه دادم : من به  دلم نبود بریم اون اصرار کرد .. بعد نمیدونم کجا بود که بهم گفت اونجارو ؟

اون  پسره رو ... چقدر شبیه " آقاتونه " بعدم غش غش خندید .. من بازم به دلم نبود نگاش کنم  .. هیچکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه ...

بعد گفت این همون دستبندی نیست که تو براش خریدی ... نگاش کردم .. شبیه تو نبود .. همه چیز همون بودا ..همین  قد و بالا .. غرور .. پالتوی مشکی .. دستنبد چرم مشکی که خودم خریدم ..

همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توووو دستای یکی غیر از من ...خودت بودیا .. اما تو نبودی !!!

خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم :  هیس ...!!

یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست ؟؟؟!  از دیروز هر مردی که دیدم ودست دختریو گرفته بود شبیه تو بود ...

نمیخوام بعد از این با دیدن دستای تو هم قفل شده ی دو نفر دلم بلرزه که شاید تو ...

صداشو به زور شنیدم :   تو عشقی .. اون فقط ... یعنی من ... !!!

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم  بازم نگاش نکردم ...

اگه عشق بودم چشات جز من کس دیگه ای رو نمیدید .. اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمیکردی ..

اگه عاشق بودی ... اگه بودی ...

یه قطره اشگی رو که میومد راه بگیره  رو گونه م پاکش کردم :

"  کاش  حداقل ، لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون ..."

 

طاهره اباذری هریس


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...