ادعایی ندارم در کار قلم
آنچه دستانم را به تبحر بر پیچ و خم واژه ها میچرخاند
قلبی است بیقرار
که پا به پای روزهای عمر
با من ره سپرده...
عشق میکارد و اندوه درو میکند
و خرمن از رنج فراهم میکند ..
و گاه از درد جانسوز مشت به سندان سینه میکوبد ...
در این هیاهوی ناچاری
چون گریز طفل گریان به آغوش مادر
مضراب قلم میگیرم
و به کاغذ پناه میبرم
آنوقت جانم به رقص میاید
نه هماره از شادی..
گاه توامان با اشگ..
تا آنجا که دامن سپید کاغذ را
چین میاندازم از خیسی ...
من مینویسم...
گر چه باید نخست با ذرات وجودم بفهمم
و از این فهم چه ها که نکشیدم در روزگاران
اما میارزد از این مهلکه درد
کودکی متولد میشود از اندیشه ام
و من باز مادر میشوم ..
قلم دستانم را میفشارد..
دفتر اشگهایم را می نوشد..
وهمین است که باز به شوق درد میکشم
و باز از عشق مینویسم ...
نازی دلنوازی
...................................................................................................
پ . ن : از یه سنی به بعد بخصوص بعد از ناملایمات بسیار، آدم یه چیز بیشتر دلش نمیخواد ... این که فقط ولش کنند راحت باشد !
حتی از این هم بهتر .. جوری رفتار کنند انگار مرده ای !!