با یک نظر گشودی و بستی کتاب را
گفتی مبارک است ! بیاور شراب را
گفتم تو نیز مثل من از خویش خسته ای ؟؟
پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را
بگذار با محاسبه ی حال و روز خویش
آسان کنیم زحمت روز حساب را
افسوس که ترس و واهمه روز واپیسن
از چشم مردمان نگرفته است خواب را
آیینه را ببخش که از راست گویی اش
آزرده کرد خاطر عالی جناب را
از بس که خلق پشت نقاب ایستاده اند
باور نمیکنند من بی نقاب را ..
روزی یکی از این همه مظلوم در زمین
می افکند به گردن ظالم طناب را ...
فاضل نظری
...........................................................
غ . ن : بی تحملترین و بی حوصله ترترترینم این روزا والسلام