سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدى را از سینه جز خود بر کن با کندن آن از سینه خویشتن . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :69
بازدید دیروز :262
کل بازدید :801616
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/31
3:26 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

فقط من دیدم چه شبهایی را صبح کردی .. فقط من دیدم چه روزهایی را شب کردی .. فقط من ... هیچ کس ندید .. آنموقع که بالش را محکم به صورتت چسباندی که صدای هق هق گریه ات کسی را نیازارد ..

فقط من دیدم روزهایی که با  اندوه و غم و درد از بستر برخاستی در آینه چهره تکیده ات را نگاه پف کرده  از گریه دیشبت را دیدی زهر خندی زدی  .. نقاب همیشگی بی تفاوتی را به زدی .. نفس عمیقی کشیدی

و با تظاهر به اینکه مهم نیست  راهی محل کارت شدی ... روزایی که ثانیه هاش مثل دشنه تو قلبت فرو رفت و دم نزدی .. روزهای نداری و و و .... روزایی که فقط دلت یه گوش شنوا  میخواست و کسی نبود پر 

از حرف و حرف وحرف .. تنها پناهگاه بی کسی ات چهار دیواری فلزی و سردی به نام ماشین بود و تنها تکیه گاهت فرمان سفت و سختش که همیشه آغوشش برایت باز بود بی منت .. آرام و صبور ... بی گلایه

سنگ صبورت بود ودر سکوت فقط گوش میداد ...  یادت میاد روزا و شبایی که خودت ، خودتو آروم میکردی .. خودت شونه هاتو با دو دستات میگرفتی و تکون میدادی و میگفتی : دیوونه بس کن .. چته ؟؟؟

چرا خودتو اذیت میکنی ؟؟  هیشکی تو دنیا ارزش به ثانیه اشگتو نداره .. هیشگی ...

خیلی شبا جا زدی .. خیلی روزا خسته شدی ..  و دلت میخواست دیگه ادامه  ندی .. بارها به رهایی و خاتمه این رنج فکر کردی .. ولی هیچوقت جا نزدی ...

روزای زیادی از مصائب روزگار که قلب و روحت و مچاله کرد .. انقدر که عصاره ش از چشمات فوران زد .. روزایی که انقدر غرق مشکلات اطرافیانت بودی که خودت و فراموش کردی ...

روزایی که برای گرفتن تایید دیگران خودت و هزینه کردی .. روحت و مالتو و جونتو هزینه کردی .. احمقانه برای اینکه دوست داشته بشی .. هر تکه از وجودت را هزینه کردی ..

من دیدم برای اطرافیانت  که پشیزی برایت ارزش قائل نبودند چه ها کردی ؟؟؟! ! نقش 115 و 125 بازی میکردی .. تو دسترس همه بودی الا خودت ...

من دیدم که همه  این حق را به خودشان دادند که نصفه شب در هر ساعتی که عشقشان کشید و نیازمندت شدند گزینه اولشان باشی ...

من دیدم آنانی که به وقت نیاز به تو به به و چه چه میگفتند و تو سفیهانه به معنای واقعی کلمه ابلهانه قند توی دلت آب میشد و احساس دوست داشته شدن میکردی و گدایی محبت میکردی ..

من دیدم آن شبهایی که به خاطر کار اداره ، کار خانه ، ساپورت اطرافیان آنقدر خسته بودی که شانه هایت توان لمس بالشت را نداشتند و بند بند انگشتانت ذق ذق میکرد ولی قلبت آرام بود چون حس 

میکردی امروز کسی را راضی کردی و آن کس قطعا از این به بعد دوستت خواهد داشت .. و تو  را تایید میکند .. و این برایت آسودگی میاورد .. ولی فردا و فردا ها خلافش ثابت میشد و تو روزها ی بعد

بر شدت سرویس دهی  عاطفی ، مالی و جانی ات اضافه میکردی تا روح تشنه ات .. تشنه محبت ودوست داشتنت اغناع شود .. ...

من دیدم روزهایی که نقش سوپر زن را بازی کردی برای همه اطرافیانت  .. نقش فرشته نجات .. نقش نجات غریق .. نقش روانپزشک ..  نقش پرستار .. نقش راننده .. نقش مادر ... نقش فرزند... نقش

تراپیستی قهار ....نقش های بسیاری را با تبحر و چیره دستی بازی کردی .. درحالیکه از درون مچاله و کون فیکون بودی .. من دیدم آن زمان که در مقابل چهره گریان شخصی نشستی و حرفهایش را شنیدی

و دست بر شانه اش گذاشتی و اشگهایش را پاک کردی و به او از امید و نور و روشنایی و خدا گفتی .. خود از درون تکه تکه بودی .. من  دیدم ...

..

کسانی را به حریم قلب و روحم راه دادم که ارزشی برایشان نداشتم .. کسانی که جز خود نمیدیدند و من همه را میدیدم جز خودم .. خود  بیچاره ام ... کسانی که آمده بودند تا بروند ..و از وجودم به عنوان

پلی برای رسیدن به امیال و آرزوهایشان استفاده کردند ... من با تو بودم همه لحظات زندگیم ولی اعتراف میکنم که ترا نمیدیدم ...

من با تو بودم من دیدم .. آن روزهایی را که بی سرپناه .. بیکار .. بی درآمد .. یتیم دار .. محتاج نان شب .. تنها و سرگردان .. با کوهی از مشکلات خانواده پدری .. و خانواده خود .. درگیر مصائب ..

مچاله .. غمگین .. خسته .. نا امید  .. . در اوج جوانی پیر و خسته دل ... آن زمان که واژه تلخ و زهر آگین   قتل  عزیز با زندگیت عجین شد  .. کهریزک تهران .. بهشت زهرای تهران ...همه آن سکانس های

درد و رنج محض  من با تو بودم .. آن روزهایی که هیچ کس نبود اشگهایت را پاک کند ..

تو تنها کسم بودی و  و من کس تو  نبودم ... روح و جسمم را برای کسانی هزینه کردم تا شاید اندکی دوستم داشته باشند .. برخلاف خلقتم  برخلاف سرشتم به  عنوان یک زن .. در مقابل کسانی  قرار

گرفتم گویا خدا  دنیا را به من سپرده و من مامور اویم تا به همه سرو سامان بدهم جز خودم ... بر خلاف آب شنا کردم .. و این همه انرژیم را گرفت ..  آنچه را که خدا به عنوان یک زن در وجود م نهاده بود را 

انکار کردم و تظاهر  به قوی بودن کردم آنقدر که شکستم ....من برای اطرافیانم کسی بودم که دلم میخواست داشته باشم ولی هیچ وقت نداشتم ...

روزهایی که برای حداقل حقوق  در مطب ها سرویس بهداشتی شستی ودم نزدی من تو را دیدم .. من با تو بودم آن هنگام که از فرط بیکاری و نداری و شرمندگی از طفلکان معصومت چاره را در مرده شویی

دیدی  ولی در لحظه آخر گویا خدا دلش به رحم آمد و مسیر دیگری سر راهت قرار داد .. من با تو بودم هر چند هرگز با تو نبودم ...

به دستهایم نگاه میکنم  به دستان خسته و زمخت و نه چندان زنانه ام که هر گاه زمین خوردم خودش را سپر کرد تا  کمتر آسیب ببینم .. به پاهای خسته ام که تمام وزن تنم را تن سنگین و خسته ام را

هر طرف کشیده و همیشه یار و یاورم بوده .. به تک تک اجزای تنم که مظلومانه و بیدفاع  در جنگ خونین و نابرابر زندگی همیشه همراهم بوده اند ... و سپاس تنها کلمه ای است که میتوانم بگویم ..

خوده عزیزم ممنون که در بزنگاههای تلخ زندگیم صدم ثانیه ای رهایم  نکرده ای .. عزیزکم .. زین پس اولویت اول زندگیم خواهید بود ..

منه عزیزم به خاطر تمام رنجها و ستم هایی که به خاطر دیگران تحمیلت کردم ...

مرا ببخش ...

 

لی لی

 

 

 

 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...