یک قصه مبتذل پر طرفداری را از بچگی توی مغز ما فرو کرده اند که باعث مرگ های زیادی شده " مرد که گریه نمیکنه " ! در نتیجه مردی که گریه میکند را احساساتی ضعیف مرغ دل یا چیزهایی مثل این لقب میدهند ..
گاهی غبطه میخورم به حال بعضی زن ها و دخترهایی که هر وقت دلشان میشکند یا بغض شان میترکد لازم نمی بینند لب بگزند تا بروند توی پارک راه بروند و اشک بریزند یا بمانند شب بشود بقیه بخوابند و
سیگاری دود کنند و بعد گریه کنند ..چه شد به این موضوع فکر کردم ؟؟ داشتم گفت و گوی دکتر علیرضا رشیدی نژاد را می شنیدم متخصص قلب و عروقی که طبع لطیفی دارد .
از او پرسیدند که آیا وسط درس و بحث پزشکی از ادبیات هم مثال میزنید ؟ دکتر گفت بعضی وقتا فیلم بیماری که سکته حاد قلبی کرده رو با دانشجوها که بازبینی میکنم این شعر رو براشون میخونم
"یک لخته ی حقیر
نشان از غمی بزرگ
در پیچ و تاب یک شریان
بی تاب و منتظر ایستاده است "
امان از این غم های مردانه که اتفاقا بیشترش هم به عشق و عاشقی مرتبط نیست ..
یک روز این ا فسانه مبتذل تمام میشود و ماهم وقتی پیمانه مان پرشد گریه میکنیم و سبک میشویم اما تا آن روز مردهای زیادی در سینه قبرستان زیر خروارها خاک دفن میشوند با " لخته حقیری که نشان از
غمی بزرگ داشت و رگی را بست " و باعث مرگی کسی شد و مردم متعحب گفتند : عجب ! فلانی که چیزیش نبود ! همه ظاهر را می بینند و از درون طوفانیت بی خبرند ...
غم هایی که نه زبان گفتن شان بود نه اصلا گفتنش فایده ای داشت ...
سلام بر اشگ ها ی نریخته که به لخته تبدیل شدند و در مسیر رگی خواهند ایستاد !!!!
احسان محمدی