باران که میزند به پنجره
جای خالی ات بزرگتر میشود !
وقتی مِه بر شیشهها مینشیند و
بوران شبیخون میزند
هنگامی که گنجشکها
برای بیرون کشیدن ماشینم از دلِ برف سر میرسند،
حرارت دستان کوچک تو را
به یاد میآورم
و سیگارهایی را که با هم کشیدهایم
نصف تو ،
نصف من ...
مثل سربازهای هم سنگر !
وقتی باد پردههای اتاق و
جان مرا به بازی میگیرد،
خاطرات عشق زمستانیمان را به خاطر میآورم
دست به دامنِ باران میشوم
تا بر دیاری دیگر ببارد
و برف
که بر شهری دور ...
آرزو میکنم خدا
زمستان را از تقویم خود پاک کند !
نمیدانم چگونه
این فصلها را بیتو تاب بیاورم !
نزار قبانی