سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از این آدمى شگفتى گیرید : با پیه مى‏نگرد و با گوشت سخن مى‏گوید : و با استخوان مى‏شنود ، و از شکافى دم بر مى‏آورد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :267
بازدید دیروز :300
کل بازدید :796296
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/14
1:50 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

این فصل ...

فصلی‌ست بین پاییز و زمستان

من نام آن را می‌گذارم

فصلِ گریه،

فصلی که جان به آسمان نزدیک می‌گردد!


| نزار قبانی |


........................................................

من فقط دلم می‌خواست 

توی تاریکی در بغلش بخوابم

و به صدای بارون گوش بدم. 

الان هردومون داریم

بارونِ به این خوبی رو تلف می‌کنیم...


  رومن گاری |



............................................................

  
  

و آخ به آدم گرفتار عادت!

آدم وهم زده اى که گمان میکند همه چیز، همیشه، همان جا و همان طور مى ماند!

که یاد نمى گیرد چیزهاى دور ریختنى زندگى اش را دور بریزد...

انسان پوک پر از اعتماد!

آخ از لحظه اى که باید برود! 

که باید زندگى اش را بریزد توى چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه اى به خانه اى دیگر برود.

یا از آدمى به آدم دیگر...


| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |



  
  

وسط داد و بیداد و دعوا یهو می‌گفت:

"منم!"

راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی‌کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه؟! بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می‌شدم و آتیش معرکه بالا می‌گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!

یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد. داد زد:

" منم! 

اینی که داری باهاش می‌جنگی منم!

دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!

نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم.

ببین دستام بالاست؟! تسلیمم. نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می‌بریش گاهی!

یه وقتایی اگه سکوت می‌کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم؛ فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست

خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه. یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی. ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش

می‌زنی منم، می‌فهمی؟! منم!"

 

بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون. حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این

کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!


| طاهره اباذری هریس |


  
  

سیاست مدارها به جنگ نمی روند

تعدادشان کم است،

و طول عمرهای بلندی دارند...

و سربازها

سربازها

داستان های کوتاه غم انگیزند...


| ناهید عرجونی |




  
  

آنقدر خوب می شناختمش که قبل از حرف زدن می فهمیدم داره به چی فکر می کنه...

چشماش می گفت یه نقشه هایی واسه آینده ش کشیده، همون چشما می گفت نقشه رو اشتباه کشیده. می دونستم وقتی چیزی میره تو سرش باید انجام بده، حتی اگه وسط راه بفهمه نقشه ش اشتباست، حتی اگه از ناکجاآباد سر در بیاره.

خیلی زود فهمید جاده رو اشتباهی رفته، فهمید هر جاده ای برای رسیدن نیست...

وقتی برگشت دوباره دیدمش...موهای طلایی بلندش شده بود موهای پسرونه ی مشکی...قهقهه هاش شده بود لبخند...ولی چشماش همون بود، همونی که با دیدنش می فهمیدم چه حالیه...حال خوبی نبود.

همینطور که ناخن می جویید بهم گفت تو قدیمی ترین رفیقمی، منو از خودم بهتر می شناسی، کجا رو اشتباه رفتم که نشد؟

می دونستم کجا رو اشتباه رفته، چون خودم قبلا این جاده اشتباه رو رفته بودم...«دوست داشتن یک طرفه»... من اسمش رو گذاشته بودم جاده ی بن بست! جاده ای که همه ی انرژیت رو صرفش می‌کنی و کلی واسه رسیدن به مقصدت وقت می ذاری ولی تهش هیچی نیست...هیچی...بن بسته و باید برگردی نقطه ی شروع...فقط بعد از برگشتن یه آدم دیگه ای میشی، یکی که دیگه کمتر دل به جاده می‌زنه!!!

زد رو میز و گفت حواست کجاست؟ جواب سوالم رو ندادی

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: زمین تا آسمون رو متر‌ کردی؟ همین اندازه فرقتون بود...

یه پوزخند زد و گفت بچه که بودم فکر می کردم آسمون خیلی نزدیکه...انقدر که دستم رو ببرم بالا ، ابرها رو می تونم بگیرم...

بهش گفتم حالا چی رفیق؟!

گفت حالا می دونم فاصله یعنی چی!


| حسین حائریان |




  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...