انسان هیچگاه به غم عادت نمیکند
فقط از یک جایی به بعد
حوصله ابرازش را از دست میدهد ...
ناشناس
گاهی در زندگی اتفاقات ناخواسته ای در عین ناباوری با یک سهل انگاری بسیار بسیار ساده برایت میافتد که باورش در مخیله ات نمی گنجد
ولی چاره ای جز پذیرش نداری .. روزهای اول ضربه ای را که خورده ای هنور گیج و منگی با خودت میگویی من قویتر از این حرفام ..هنوز گرمی
و نمیدانی چه بلایی سرت آمده ... به مرور زمان مدتی که میگذرد مثلا دو ماه و اندی ... در محیط کار در جمع فامیل چیزهایی میبینی ...
حرکاتی میبینی .. حرفهایی میشنوی ... طعنه های جانسوزی که یارای پاسخ نداری میشنوی که بند بند سلولهایت را به چهار میخ میکشد
از کسانی که روزی از جان مالت و وقت و انرژیت بخاطر آسایش و آرامش و حل مشکلاتشان گذشته ای .. واکنون
درمحیط کار همکارانی که گویی سالها از تو کینه داشته اند و همیشه به رویت خندیده اند وحالا مچت راگرفته اند ... با کوچکترین اعتراض و
و برخورد جزیی آماده اند تا آنجه را که در این چند ماه در سینه نگه داشته اند به سرت بکوبند ...و تو ... و تو ... و تو... تازه میفهمی طرف چه
بلایی سرت آورده و تو روزهای اول آنقدر گرم بودی که نفهمیدی ... و حالا پس از فروکش کردن ظاهری طوفان .. به ویرانه های باقیمانده
مینگری .. به خودت که دیگر چیزی از تو نمانده ...
کسانی که لحظه ای با کفش تو راه نرفته اند .. کسانی که هرگز ثانیه ای از درد و بی پناهی و بی کسی را که تو با دو کودک تجربه کرده ای
درک نکرده اند .. کسانی که اگر فقط یک روز سایه پدر یا شوهر بعنوان حامی بالای سرشان نباشد ... اگر ثانیه ای از روزهایی که تو دیده ای
رنج هایی که تو چشیده ای دیده بودند اینگونه خق به جانب و یکطرفه به قاضی رفتن تو را محکوم نمیکردند ...
این چند ماه اخیر پر از درد و رنج نقابهای بسیاری از چهره های اطرافیانم به پایین افتاده صورتکهایی که محو شده و من صورتهای واقعی
بسیاری دیده ام که مترصد فرصت بوده اند کسانی که همیشه در مقابلت کم آورده اند .. همیشه به ظاهر تور را ستوده اند و اکنون که نقظه
ضعفی گیر آورده اند ...چه فاتحانه به تو مینگرند ...چه بگویم ...خدایا ... دیشب دوباره بالش خیسم گواه دردهای بی پایانم بود ..
گفتی شاهدانی خواهی آور د به پیشگاه خداوند ... ایکاش مرا با بالشم محشور کنند .. ایکاش ...
پتروشیمی ماهشهر با آن آتش مهیب خاموش شد ... آتش نشانان جان بر کف خاموشش کردند .. بعد از چهار روز تلاش پی در پی ...
اما آتش قلب مرا هیچ کس نمی بیند جز خدا ... دودی به هوا نمیرود ...ولی میسوزم .. دود آتش قلب من اشگ چشمان من است که دیگر
سویی ندارد از اشگ ، خدایا تو تنها آتش نشانی هستی که میبینی و ... و ...
و ... کاری نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟ پس کی به دادم میرسی ... ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به کدامین گناه این گونه مصلوبم ... به من بگو ...؟؟؟؟
به تو مینویسم این دردها را چون تو شاید تنها کسی هستی در این کره خاکی میفهمی چه میگویم ..
تکه دیگری از وجودم را از من کنده اند با شمشیری سامورایی از من کنده اند ....
گرمی روزهای اول حادثه رفته .. اکنون ما مانده ایم و ویرانه های اندوه .. باد سردی که بند بند وجود م را میسوزاند ... آهنگ حزن انگیزی که
مدام مثل پایان غمگین فیلم های تراژیک درقلب محزونم نواخته میشود .. ولی نه کسی میبیند و نه کسی میشنود ...
بگذار فاتح باشند .. بگذار آسوده سربالش بگذارند ...
شب دراز است و قلندر بیدار ...
ای خدای بی نصیبان طاقتم ده .. طاقتش ده .... قبله گاه ما غریبان طاقتم ده .. طاقتش ده ...
لی لی ...
میشه یه دروغ ساده گفت و ده نفر واست دست بزنن
میشه یه حقیقت تلخ رو گفت و هشت نفر بهت تهمت بزنن
ولی دو نفر برن تو فکر ....
آنکه رفتنی است به هیچ قیمتی نمیماند ، نمیتوانی به چهار میخش بکشی
بگذار برود ، اصرار نکن ، پیش از آنکه غرورت را به باد بدهی از فکرت بیرونش بینداز
و تا حد کافری انکارش کن ...