سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، مؤمنِ دانایِ ژرف اندیشِ پارسایِ فروتنِ آزرمگینِ دانشورِ خوش خویِ میانه روِ با انصاف رادوست دارد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :115
بازدید دیروز :350
کل بازدید :799550
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/22
8:7 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛

شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد. ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...

چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟

چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟

چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟

چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟

چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟ 

تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد. و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...


| حمید سلیمی |




  
  

سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد

که بی "تو" بغض شوم دست‌های گرمت را...

که حسرتم بشود لمس کردن موهات...

که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را...

 

"تو" را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخ

ندیدمت جز در چشم‌های راننده

که ناگهان وسط جاده عاشقم شده بود...

میانِ بغض خراسانیِ دو خواننده!


دو چشمِ قهوه‌ایِ رنگ چشم‌های خودت

چرا دروغ بگویم؟ نگاهِ گرمی داشت...

و تووی آینه با چشم‌هاش می‌خندید

و مثل "تو" کتِ خاکستریِ چرمی داشت

 

"تو" را بغل کردن در نهایت احساس

میانِ وحشیِ پر اضطرابِ بازوهاش

و بوسه چسباندن رویِ التهاب لبش

و دست بردنِ با عشق بر سر و موهاش

 

به چیزهای زیادی که تووی فکرم بود

به عاشقت شدن و بعد از آن، رها شدنم

به چشم‌هات؛ به مو‌هات؛ به طنین صدات



  به در نهایتِ وابستگی جدا شدنم...

 

به شکل‌های زیادی "تو" را بغل کردم

به شکل‌های زیادی،  ولی جواب نداد!

نه عشق، نه بوسه، نه نگاه، نه آغوش...

به چشم‌هام کسی جز خود "تو" خواب نداد


به شکل‌های زیادی "تو" را بغل کردم

دلیلِ خود کشیِ این زنِ جوان بودی!

سوار بر اتوبوسی که از "تو" دورم کرد

"تو" چشم‌های تمام مسافران بودی


| مهتاب یغما |




  
  

در مقابل تغییراتی که خداوند 

در مسیرت قرار می‌دهد؛

به جای مقاومت تسلیم باش! 

بگذار زندگی نه بر خلاف تو،

که همراهت جاری شود

نگران نباش که،

«زندگی‌ام زیر و رو می‌شود...!» 

از کجا می‌دانی زیر زندگی‌ات،

بهتر از روی آن نباشد...؟!


| الیف شافاک |


  
  

فرقی نمی‌کند

کدام لبه‌ی چاقو تیزتر است

یا کدام مایع مشتعل‌تر 

زنی که نگاهش را از سوختن کبریت برنمی‌دارد

سوخته است

زنی که روی چاقو مکث می‌کند

رگش را بریده است

و او که

با چمدانش خلوت می‌کند

 رفته است...


| نسرین شفیعی |




  
  

اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه....

آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده. یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. اون روز وقتی رسیدم سر کلاس مثل همیشه گذاشتمش تو جا میزی. زنگ آخر که خورد فراموش کردم اصلا شال گردن دارم، تو کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم. نمی دونم چرا ولی برنگشتم. گفتم این هوا که شال گردن نمی خواد. فردا میرم سراغش!

فردای اون روز زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.‌ تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم! تا رسیدم مدرسه رفتم سراغ جا میزیم. نبود! همه جا رو دنبالش گشتم خبری از شال گردنم نبود. مدام فکر می‌کردم که اگه همون موقع می رفتم سراغش شاید هنوز داشتمش. چند روز بعد یه شال گردن خریدم که فقط شبیه شال گردنم بود. ولی هیچوقت اون حس خوب رو بهش نداشتم.

بعد از این همه سال خوب می دونم که ما آدم ها خیلی وقتا داشته هامون رو جا می ذاریم، چون فکر می‌کنیم بهشون احتیاج نداریم. فکر می کنیم همیشه سر جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون هستن. اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و تو نبودشون سرما رو حس می‌کنیم تازه می فهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن خیلی دیره...خیلی... 

اما مهم ترین چیزی که تو زندگیم جا گذاشتم شال گردن نبود. خودم بودم. من الان فقط شبیه چیزی هستم که دوست دارم باشم. باید زودتر خودم رو پیدا کنم چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم، تو اوج سرما .


| حسین حائریان |



  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...