به یاد داشته باش
ارزشی ندارد که آدمی
برای مبارزه با کوته فکران خود را آزرده سازد
زیرا پیروزی بر آنها هیچ ارزشی ندارد ..
میکل آنژ
..................................
چند موی بلند
روی بالشم جا مانده
درست مثل
چند ترکش
در بدن
یک سرباز ...
محمد صادق یارحمیدی
.....................................
پاییز...
زندان آن زن مانتوی قرمزش بود
زندان آن پلیس ها ماشین سیاه شان
زندان پدرم کت و شلوار راه راهش بود
که راه اداره را فراموش نمیکرد
زندانهای زیادی
در خیابان راه میروند
با تلفن حرف میزنند ، سیگار میکشند
مثلا آن زن
زندانش آشپزخانه کوچکی است
یا آن مرد
که زندانش را در آغوش گرفته
و دنبال شیرخشک میگردد
یا آن چند نفر زندانشان
اتوبوسی است که هر روز
شش صبح سمت کارخانه میرود
زندان من و تو اما
تختخوابی دو نفره بود
که روزها از آن فرار میکردیم
و شب ها
ما را باز میگرداندند
چراغ ها خاموش میشد
زیر ملحفه ای راه راه
خود را به خواب میزدیم
تا صدای
گریه
هم سلولی مان را نشنویم
حامد ابراهیم پور
......................................................
پ . ن : گاهی شعری آتش به جانت میزند و تا مغز استخوانت رامیسوزاند این هم یکی از آنهاست ..ممنون آقای ابراهیم پور عزیز ممنون