چشمهای تو قوطی رنگاند
همه جا را سیاه میگیرد
به تو نزدیک میشود شب من
نفسم بوی ماه میگیرد
ما بناهای محکمی بودیم
بولدوزرها خرابمان کردند
بعد از آن هر خرابهای ما را
با خودش اشتباه میگیرد
به هوای قدم زدن در شهر
خانه را گاه ترک میگفتیم
گاه دیوار کورکورانه
پشت قابی پناه میگیرد
مهرههای سیاه میآیند
مهرههای سفید میسوزند
سقف هر خانهی سفیدی را
آسمانی سیاه میگیرد
لاک پشتی که راهی دریاست
پیش پای تو غرق خواهد شد
چمدانی که رفته قلب من است
که در آغاز راه میگیرد
هر درختی که بر زمین افتاد
هرچه گنجشک بود را پَر داد
خون بهای درختها را باغ
از منِ بیگناه میگیرد
صبح امروز کاملا تلخ است
میتوان چای دم نکرد امروز
استکان را که میبرم به دهان
چای هم طعم آه میگیرد
| حسین صفا |
نمیدونم هوا ابره،
یا من دنیا رو ابری میبینم.
غمگین، سرد و خاکستری.
ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟
هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر میزنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟
هنوز توی شبات ستاره هست؟
توی آسمونت ماه داری؟
چه حرف احمقانهای.
ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟
تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟
من بهت گفتم.
تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟
من بهت گفتم.
شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت روبهروش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟
تو کدومی؟
اونی که نیست یا اونی که هرجا سر میچرخونه خاطراتش رو میبینه؟
تو میدونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،
تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمیدونی.
چون اگه میدونستی خاطره نمیشدی.
| پویا جمشیدی |
تو را گریه کردم درون خودم
تو را گریه کردم درون سکوت
به عمر سیاهی که بیتو گذشت
تو را گریه کردم زمان سقوط
نه راهی به آغوش تو باز شد
نه با سرنوشت خودم ساختم
جهنم در آغوش من قد کشید
همان روز اول تو را باختم
برای منِ تا ابد نا امید
به جز چشمهایت پناهی نبود
تو را گریه کردم که وقت وداع
به جز شانهات تکیهگاهی نبود
تنم آرزوهای سر خورده از
جنونی که بعد از تو پایان گرفت
خدا از تماشای من گریه کرد
زمین خورده بودم که باران گرفت
زمان سرنوشت مرا سر برید
که سهم من از زندگی درد شد
غمت توی رگهای من رخنه کرد
که نشکفته تا ریشهام زرد شد
کویرم، پر از آرزوی محال
پر از هقهق وُ غصه وُ بغض و درد
تو را سرنوشتی که از من گرفت
مرا گریههایی که خالی نکرد
| پویا جمشیدی |
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
"روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد"
می نوشتم
"روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی"
می نوشتم
"در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمان به بازگشت تو"
امروز برای شما مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم
...........................
| نیکی فیروزکوهی |
ب
اگر چای هایی که ریختی همه دلسرد شدند
یا گل های قوریات همه پژمرده شدند
اگر روزی آستین چهارخانه هایت نامرتب شدند
یا گرههای بند کفشت به دست که هیچ، به دندان هم باز نشدند
میان بر ها و کوچه پس کوچه ها هم پر از ترافیک شدند و ساعت ها از عمد دقیق شدند
سراغ من بیا
من به گل های قوریات آب می دهم
آستین چهارخانه هایت را امن میکنم
گرههای کورت را بینا میکنم و ساعت هایت را تنبل...
سراغ من بیا
دستان من وطن توست
قلب من وطن توست
تمام من وطن توست
| درسا کاظمی |