معمولا اولین سوالی که در خواستگاری از پسر پرسیده میشه اینه : ماشین داری ؟؟ خونه داری ؟؟
یعنی اولین دغدغه والدین دختر ایناست
اما کسی از همون پسر نمیپرسه :
بلدی عشق بورزی ؟
بلدی شکست خوردی چه طوری بلند شی ؟؟
بلدی اگر همسرت اشتباه کرد بگی مهم نیست در کنار هم درستش میکنیم ؟؟؟
بلدی به زنت احترام بزاری تا به خودت احترام گذاشته باشی ؟؟
بلدی شادی رو توی زندگی کسی بیاری ؟؟؟
راستی ، زیبایی رو درچه میبینی ؟؟
از همسر آینده ت چه انتظاری داری ؟؟؟
تو مملکت ما پسری مرد محسوب میشه که خونه داشته باشه ماشین داشته باشه !!! همین
حالا اگه دل زنشو شکوند ، غم هدیه کرد به زنش ، در خفا و آشکار خیانت کرد به زنش..
اگه زنش و تحقیر کرد .. خسیس بود ...
برای شادی خودش و زنش وقت و پول نزاره... مهم نیست ...
مهم اینه که با پول هاش خونه خریده باشه ... ماشین خریده باشه ..
واسه دختر ا هم خوشگلی و پول و تیپ و قیافه مهمه ...
یکی از دختر نمیپرسه که آشپزیت درچه حدیه ؟؟ خونه داری بلدی ؟؟
شوهر داری چطور ؟؟؟ اگه شوهرت ازت ناراحت شد بلدی از دلش در بیاری ؟؟
بلدی بچه تربیت کنی ؟؟؟
بلدی کاری کنی که شوهرت از خونه بیزار نباشه و فراری نشه ؟؟
اصلن بلدی به شوهرت احترام بزاری ؟؟؟
نحوه برخورد با خونواده همسر رو میدونی ؟؟؟
داشتن خونه و ماشین برای داشتن آسایش در زندگی مشترک لازمه
اما اصل کلی نیست ..
که اگه نباشه دیگه سایر محسنات طرف و نبینیم ...
ایکاش قبل از ازدواج به جای آموزش چند ساعته الکی بعد از آزمایش خون
از دوران دبیرستان این کلاسها رو برای بچه هامون میزاشتن...
و درس زندگی ، درس گذشت ، درس مهرورزی و عشق ، درس نحوه برخورد با خانواده همسر،
درس بخشش ، درس وفاداری و تعهد ، درس مسئولیت پذیری و .......
درس بچه داری وتربیت فرزند پاس میکردیم تا اینگونه در زندگی به گل نمی نشتیم ..
متاسفانه نه تنها در دوران آموزش 12 ساله اجباری حتی در دوران دانشگاه نیز چنین درسهایی نداشتیم...
نسلی بدون آموزش ابتدایی اصول اولیه زندگی نسلی پر از آزمون و خطا و تکرار خطاهای والدین ...
نسلی رها ....
لی لی
......................................................................
یوقتایی هست از همه چیز گله مندم ..میشم یه آدم بدبین که از زمین و زمان عصبابی وناراحته..خشمگینه ...
یه شبایی دلتنگ ترینم...
تنهاییمو بغل میکنم و گوشامو میسپارم به غمگین ترین آهنگا و شعرهای جهان .. و گذشته لعنتی و گریه های بیصدا ...
انگار امشب ته دنیاست و همه چی تموم شده ..
قبلنا این حالتم روزها طول میکشید.. افسردگی داشت مثل خوره روحمو میخورد ...
ولی من بالاخره راه خوب کردن حالمو پیدا کردم بدون اینکه مشاوره برم و کسی به هم بگه ...
کتاب - فیلم تنها چیزی دراین جهان هستند که شبای تنهایی و غممو باهاشون شریکم...
و میدونم بهترین و عزیزترین دوستان من هستن ...
هر کتاب تاثیر گذار و فیلم عالی میتونه روزها منو درگیر خودش کنه .. شخصیت هاشونو تو خواب میبینم و ادامه قصه شونو ...
و با طلوع صبح فردا خورشید تو ذهن منم طلوع میکنه فرداش رد پای امید و دنبال میکنم تا برسم به روشنی !!
اینو میدونم من دیر از پا میافتم ولی هرگز تو جایی که افتادم نمی مونم ...
من آدم همیشه از پا افتادن نیستم...
روزایی بوده که زمین خوردم اما دوباره پا شدم حتی شده لنگان لنگان...
روزایی بوده که همه آسمون دلم سیاه و ابری و طوفانی بوده... شلاق تگرگ و سوز سرد باد قلبمو ویران کرده ...
اما دوباره پا شدم ...من بالاخره راهی پیدا میکنم برای خوب کردن حالم ...
فهمیدم دنیا اونجوری پیش نمیره که ما میخوایم .. و فکر میکنیم...
و همیشه دو دوتای ماها چهار تا نمیشه حتی حتی حتی اگه " باید " بشه....
اگه 99 درصد کارها باید اوکی باشه و یه درصدنباشه .. همون یه درصد شامل ما میشه !!! و نمیشه !؟؟
هیچوقت در بدترین ساعات زندگیم امید و ایمانمو از دست ندادم...
یه جایی یه تکه به اندازه یه سکه تو ی قلبم سمت چپ دهلیز قلبم هست که مثل یه خورشید همیشه گرم و میدرخشه و وقتی بهش فکر میکنم
و روی همون قسمت زوم میکنم یه خلسه و آرامش عجیبی تموم روحمو میگیره..حتی الان که دارم اینا رو مینویسم گرمی و نورشو حس میکنم ... یه احساس آرامش عجیب ..
حتی تو بدترین و وحشتناک ترین ساعات زندگیم که هی توذهنم اکو میشه .. درست میشه .. درست میشه .. درست میشه ... غصه نخور ..غصه نخور ......غصه نخور ...
نمیدونم چیه شاید جونم اونجاست ... شاید روحم اونجاست .. شاید خود خداست که اونجا ست .. میگن حجم روح انسان 21 گرمه .. یعنی وزن یه جسد بعد قبل و بعد مرگش
فقط 21 گرم کم میشه ... !!!؟؟؟ شاید این همون 21 گرمه وجودیه منه ...
به انگشتان کج و معوج و خسته و زخمی که یه جای سالم توشون نیست نگاه میکنم بعد از سی و اندی سال کار سخت ...
همه این سالهای دردو رنج و سکوت و تحقیر و بی خانمانی به خاطر هیچ ... !!!!؟؟؟
شاید از لحاظ مادی فقیرترینم ...
اما همه این سالها از من یک جنگاور ساخته ..
جنگاوری که دیگه از هیچی نمیترسه ... حتی از مرگ !!!
و اینو یاد گرفتم لمس کردم و باور کردم که تا آخرین نفس های زندگی باید امیدوار بود و جنگید ..
و من امروز جنگیدن و خوب یاد گرفتم ....
و این روزا .. سمباده ..سفال .. خاک رس .. رنگ .. تینر .. قلمو .. طرح و نقش و بوی رنگ .. شده تراپی و باعث حال خوبم ..
وقتی می بینم دوباره ابر ناامیدی و یاس و حرمان و گذشته لعنتی داره به طرفم هجوم میاره .. پناه میبرم به میز مستطیل کارم گوشه
اتاق ..
که پناهگاه من شده .. سنگر من شده ... در برابر ناملایما ت .. در سکوت .. تمام خشمم از بی کفایتی و ندانم کاری و اهمال خودم و
...درسمباده ای که روی سفال میکشم ... میسابم و میسابم ... ریز میشه ، پودر میشه ، و نرم میشه و میره ...
و وقتی دست میکشم به سفال صاف و صافی شو حس میکنم .. انگار اون و رنگ و نقش و نگار روحمو جلا میده ...
من امروز میجنگم با سرنوشت و سرگذشت تلخم با فیلم و کتاب با سمباده و قلمو و رنگ و ..
و در نهایت امید به رحمت پروردگار...
لی لی یاسمن
یه قسمتی از گذشته هست که هیچوقت به گذشته مونده رضایت نمیده !!!
هی تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار میشه !!!
مثلا توی ماشین وقتی به بیرون نگاه میکنی !!
وقتی داری توی خیابون قدم میزنی !
وقتی داری یه آهنگو گوش میدی
وقتی داری آشپزی میکنی
وقتی داری چای و قهوه تو میخوری
و ...............
حال ، معمولا به خودی خود سنگین نیست!
اگر احساس سنگینی میکنیم!
احتمالا تکه ای از گذشته دوباره درحال تکراره ...
ده سال ؟ پنجاه سال ؟؟ صد سال ؟؟
چند سال باید بگذره تا اثر کارایی که آدما با روح و روان و قلب ما میکنن از بین بره ؟؟!!
چند سال دیگه باید بگذره تا خاطراتشون مثل پوست میوه تجزیه بشه ؟؟؟ نابود بشه ؟؟؟
یک قرن ؟؟؟
انگار ما تا گور باید خاطره ها رو همراه خودمون ببریم .. همین !!!