غم ها میایند خرت را میگیرند و تا خفگی ترا میبرند .. روزهای سیاهی که با یک ندانم کاری احمقانه بلایی سر خودت میاوری که باورش در مخیله ات نمیگنجد
روزهای سیاه و شبهای سیاهتر که در خواب هم با کابوسهای پیاپی ناشی از ضمیر آشفته ات درگیری .. اول صبح چشمت را که باز میکنی اولین جرقه همان اتفاق است که گریبانت را
میگیرد .. شب که سر بالین میگذاری با چه کنم چه کنم های بیشمار ... حالا میفهمی چرا بزرگتر ها وقتی دعایت میکنند """ ایشالا هیچ وقت کاسه چه کنم دستت نگیری "" یعنی چه ؟؟؟
واقعا به نظرم بلایی بزرگتر از همین " چه کنم " در زندگی نیست ..وقتی دیگر کاری از دستت بر نمیاید مانند غریقی دست بسته در داخل آبی که توانایی نجاتت را نداری !!!
روزها و شبهای سیاه اندوه میگذرد ..تاب میاوری .. ناباورانه تاب میاوری و هنوز زنده ای ... بعضی غمها آدم را میشکنند .. مچاله میکنند .. خوار و ذلیل میکنند .. پرهای پروازت را ریز ریز میکنند و به
باد میدهند .. سالها هم اثرشان روحت را میخراشد ... ولی گذر زمان ... این واژه به ظاهر ساده ولی عمیق و پرمعنا هر روز رنجت را پوشش میدهد .. هر روز زخمت را پانسمان میکند ..چون مادری مهربان
پرستاری دلسوز و امین ... رخم هایت کم کم پوسته میاندازند.. کم رنگ میشود ... بعضی از آنها که سطحی بوده اند به مرور زمان ناپدید میشوندو خاطره تلخی در گوشه ذهنت تلمبار میشود که گاه گداری
به یادشان " آه " میکشی ... ولی برخی دیگر انقدر عمیقند که جای زخم برای همیشه بر تن روح و جسمت باقی میماند ... بعضی از دردها و رنج ها ترا عاصی و سرکش میکنند ... بعضی از رنجها ترا
وحشی و بیمار ... بعضی ها از دردها و غمها ترا زبون و بیچاره در اندوه خفه میکنند ... بال پروازت را می چینند و تو را در گل و لای ندامت و خفقان چرا های بیشمار زمین گیر ...
اما ...
بعضی غم ها اما ترا بزرگ میکنند .. شاید در روزهای نخست ماهیت آنرا فقط از نوک بینی ات فراتر نمی بینی .. نگاه محدود ... ذهن مغشوش درگیر و ....احسا س خرد شدن به تو دست میدهد ..
اما گذر زمان ... این گذر زمان که گاهی اکسیر هر دردییست .. روزی میرسد که می بینی چقدر باعث رشدت شده ... غمهایی که روز اول به مثابه هیولا بر قلب و روح و جسمت حمله ور شده و قصد
تاراج روحت را داشت ترا قوی کرده همان رنجهایی که روزی فکر میکردی هیچو قت از پسشان بر نمیایی و به ته خط رسیده ای همان رنجهایی که ترا غرق گریه کرده بودند .. حالا دیگر دشمن تو نیستند ..
حالا دیگر با آنها نمیجنگی ... قهمیده ای که همه زندگی که در جنگ بوده ای باخته ای ..همه توانت را باخته ای .. درجنگی نا برابر
در واقع جنگ بر علیه نا ملایمات و هر آنچه که بر خلاف میل ماست هر آنچه که از نظر دید محدود ما شر محسوب میشود ..خلاف آب شنا کردن است.. واین تمام توان و انرژیت را میگیرد ...
و روزی به خودت میایی و میبینی چیزی از تو نمانده ... و چه بیهوده قافیه را باخته ای ...
به عمر تباه کرده گذشته ات فکر میکنی .. به روزهایی پر اندوه یاس و درد و حرمان وناامیدی و فقر مادی و معنوی ات ...
و به اینکه خداوند هر درد و مرضی ، هر شخص ناجوری ، هر موقعیت نامناسبی ، هر تلخی و رنجی در مسیر زندگیت قرار داده ، لازمه ارتقای روح خسته و بیمارت بوده .. به مثابه داروی تلخی که
پزشک تجویز میکند و تو با همه تلخیش مینوشی و گله نمیکنی چون میدانی ناگزیری برای بهبود دردت رنج تلخی آنرا تحمل کنی .. جسمت درد میکند میدانی اختلالی در مسیر نظم همیشگی سلولهای تنت
بوجود آمده و آلارم درد آن زنگ هشداری است که مسیری که اکنون میروی اشتباه است درد آمپول ، تلخی زهر همه داروها را چه داوطلبانه میپذیری ... برای بازگشت آرامش به جسمت
ولی وقتی اندوهی گریبانت را میگیرد .. وقتی رنجی و دردی جانسوز تمام استخوانت را از ریشه میسوزاند .. این یک آلارم هشدار است .. یعنی عزیز دل این راهی که میروی اشتباه است
مسیرت را عوض کن .. اینرا باید بفهمی که غالبا نمیفهمیم ... نمیفهمیم و ادامه میدهیم و این میشود که " رنج از پی رنج آید ، زنجیر پی زنجیر " آنوقت آه وناله مان گوش فلک را کر میکند، از زمین و زمان
گله میکنیم .. همه مقصرند و ما مطهر ... حتی خدا را انکار میکنیم .. و طلبکار کائناتیم که بله من چنین و چنانم .. چنین کرده ام و چنا ن و حقم این نیست ...
کار و عمل زشتی را در خفا انجام میدهیم که آگاهانه میدانیم باتک تک سلولهایمان میدانیم که راه درستی نیست ... گه اگر بود درخفا و پنهانی نبود ... وقتی به هر دلیلی لو میرویم ...
آه از نهادمان بر میخیزد .. درد میکشیم و رنج میبریم و گریه میکنیم و به زمین و زمان چنگ میاندازیم .. افسردگی گریبانمان را میگیرد ... طلبکار از زمین و آسمان
غافل از اینکه که رنجی که اکنون به تو رسیده .. همان داروی تلخی که پزشک برایت تجویز کرده که خوب بشوی و تو نمیدانی ...
تمام سلولهای تنت در مشت اندوه فشرده میشود و دردش تمام وجودت رامیگیرد .. کاسه چه کنم همیشگیت را در دست گرفته ای و مانند غریق حتی
به حباب هم چنگ میاندازی .. غافل از اینکه مرهم درد تو در درون توست .. و تو غافلی که بیرون از خودت دنبال طبیبی برای زخم روحت ...
آنروز که درک کردی ... فهم کردی .. که تنها تو .. تنها تو میتوانی خودت را از این منجلاب ناکامی و بدبختی برهانی آنروز برده ای ...
آنروز که دردت و رنجت را دشمن ندانستی .. با او کنار آمدی و دست در دستش نهادی برده ای ...
به قول گفتنی یک دشمن بسیار است و هزاردوست کم ... یک دشمن گاهی میتواند چنان زمینت بزند که هزار دوست نتواند بلندت کند ..
پس درد و رنجت را دشمن خودت ندان ... این دردی که به آن دچاری نتیجه همان ندانم کاریها ، اهمال ها، تنگ نظریها ، دید اندک و محدود ذهنی و روحی
توست که کسانی را در زندگیت در جان و روحت جای دادی که آدم زندگی تو نبودند... نفهمیدی که نبودند .. شاید هم فهمیدی و خودت را به نفهمیدن زدی
( مثل خودم )
همانند همان ویروسی که وارد جسمت شدند و بیمارت کردند و هشدار درد گرفتی و مجبور شدی به دوا ودکتر متوسل شوی تا آنرا در وجودت نابود کنی
و میدانستی به عیان میدانستی تا این میکروب و ویروس و باکتری در تن توست تو آرامش و آسایش نخواهی داشت و درد چهار ستون تنت رامیلرزاند ..
ماها آدمهای اشتباه را به زندگیمان راه میدهیم .. ناآگاهانه اعتماد میکنیم قلب و روح خسته مان در دستانش میگذاریم ..همه دار و ندار روحیمان را به
نامش میزنیم ... در آغوش امنمان جایش میدهیم .. از جان ودل و مال مایه میگذاریم ... تا اینکه یه حرکت ، یک حرف ، یک کنش وواکنش نا بجا ما را به
خودمان میاورد و میفهمیم که ای دل غافل قافیه را باخته ایم بدجور باخته ایم .. ولی آنقدر خودمان را گرفتار کرده ایم که توان خارج شدن از بازی رانداریم
و عاقبت میشود .. آنچه نباید .. و اینک این منم .. منی که دیگر هیچ چیز ار خواسته ها ، آمال و آرزوها ، معیارهایم برای یک زندگی ایده آل نمانده ...
شده ام یک آدم " باری به هر جهت ومنفعل " یک و بیمار افسرده روحی که به هر ساز طرف باید برقصم .. باید باج روحی و جسمی بدهم .. تبعات یک آدم
اشتباهی در زندگیم میشود زندانی خود ساخته که هر روز میله هایش قطورتر و زنجیر پاهایم سنگین تر میشوند .. فقط به خاطر آنچه که میخواهد .. برای
حفظ زندگی که از پایه واساس بیمار گونه بوده و من با همان کاسه چه کنم در دستم آنقدر باید ادامه دهم که عمر م به سر آید ...
تا وقتی تبعات تصمیمات غلط زندگیم رانپذیرم .. و اینکه هر بلایی تکرار میکنم هر بلای سرم آمده ازجانب خودم بوده و بس .. همچنان در گل و لای اندوه
دست و پا خواهم زد ... وقتی که پذیرفتم این رنجی که اکنون میکشم داروی دردی است که خودم به تنم و روحم تزریق کرده ام و باید تلخی آنرا بپذیرم
برده ام ... تا وقتی دردم را نپذیرفته ام .. تاوقتی خلاف جهت آب شنا کرده ام و زمین و زمان را مقصر دانسته ام یک بازنده تمام عیارم ...
پس باید باید و باید بپذیرم آنچه را نمیتوانم تغییر دهم .. چون چاره ای غیر از آن ندارم ...و تمام
لی لی
بعد از این هرکس هر جور دلش خواست قضاوتم کند برایم هیچ اهمیتی ندارد من راه خودم را میروم و کار خودم را میکنم و آینده خودم را میسازم
دلیلی ندارد زندگی و آرامش و آینده ام را قربانی نظرات دیگران کنم .. کوتاه صحبت میکنم چون زمانی برای توضیحات اضافی برای دیگران ندارم
بی دلیل نمیخندم بی دلیل با هر کسی گرم نمیگیرم مزاح نمیکنم .. راحت فاصله میگیرم از آدمها ، رفتارها ، احساس ها ...
راحت دل میکنم از هر چیز و هر کسی که آزارم میدهد
نه گفتن را بلد شده ام و این آغاز استقلال فکری و رفتاری و شخصیتی من است زین پس بدون تعارف خودم خواهم بود و خودم خواهم ماند ...
اینها را نوشتم که تمرین کنی به مرگ گرفتم که به تب راضی شوی .. لطفا بیش از این قربانی نظرات دیگران نباش ..
اولویت خودت باش.. کنترل احساسات را به دست بگیر و به رای خودت زندگی کن ..
مهربانی و لطف بیش از اندازه ی تو به درد هیچ کس نمیخود اما قطعا از تو یک قربانی میسازد...
به دوست داشتن هیچ کس محتاج نیستم .. من کسی را دارم که به جای تمام آدمها دوستم دارد ..
مراقب است که غمگین نشوم و شانه های همیشه صبورش مراقب است که غمگین نشوم و برای بغض های احتمالیم همیشه آماده !!
من کسی را دارم که تمام حواسش هست که دلم نگیرد که اگر گرفت دست روی شانه بگذارد و بگوید بیخیال دختر !!
و به چشمهایم که اگر بارید اشگهایش را پاک کند .. و حواسش به چینی نازک احساسم هست که ترک نخورد و نشکند ...
کسی که حضورش برای من " همه " است و وقتی دارمش نیاز به هیچ کس ندارم ...
کسی که در تمام لحظات سخت و جانکاه زندگی همیشه همراهم بودم بی منت بی گلایه ... بی چشمداشت ... کسی که آرامم میکند در همه حال
و هرکاری میکند که لبخند بزنم کسی که آغوشش در شب بیماری و بیداریهای بسیار تنها پناهم بوده ...
من کسی را دارم که دوستش دارم بسیار دوستش دارم ...
او " من " است ...
" منه " بردبار و صبور و اکنون آرامم که دیگر هراسی از گذشته و آینده ندارد .. از حالش لذت میبرد از تک تک دقیقه های زندگیش و سپاس ورد هر روز زبانش ...
خدایا سپاس واسه همه اون چیزایی که دادی و گرفتی و خواهی داد و خواهی گرفت ... !!
با خود غمگینمان مهربانتر باشیم ...
................................................
پ . ن : دیروز در خنکا و نسیم ظهر گاهی در حالیکه صدای اذان همه جا را گرفته در آرامش و وسکوت و خلوتی روز شنبه قبرستان موکت کوچکی روی مزارش انداخته ام و با قلمو و رنگ نوشته های کمرنگ روی مزار سیاه رنگ را که دیگر خوانده نمیشد نقاشی میکنم به تاریخ که میرسم می بینم ده سال گذشته .. ده سال پر از اندوه و بیم و یاس و حرمان ...
و با خودم میگم چرا ما قدر عزیزامونو نمیدونیم ....
هی قدرش و نمیدونی هی نمیدونی ... وقتی برای همیشه ازش دور میشی تازه میفهمی چقدر دوستش داشتی و نمیدونستی ...!!!
به خاک فکر میکنم خاک تیره که چه زود عزیزانمان را در آغوش فشرد و به زیر خاک فکر میکنم به زیر خاکی که رویش چمباتمه زده و با او صحبت میکنم
چه ازت مونده الان اون زیر ؟؟؟ ودلم به درد میاد ... و با خود زمزمه میکنم : ما را به سخت جانی خود این گمان نبود !
قدر اونایی رو که دوست دارید بدونید !!! چون به قول قیصر امین پور خیلی زود دیر میشه ...خیلی زود ...
رابطه :
یک واژه گنگ و محدود .. و چقدر این سوال کلی است : آیا هم اکنون در رابطه ای هستی ؟؟؟
رابطه فقط نشان میدهد که تو به چه کسی ربط داری !؟؟؟
اما نوع ربط را نشان نمیدهد
بعضی رابطه ها مثل قهوه اند :
هراز چندی احساس نیاز به آن میکنی و وقتی طعم آن را چشیدی تا مدتها احساس نیاز در تو میمیرد..
بگذریم از آنها که وقتی هوس قهوه میکنند چند لیوانی قهوه میخورند
یکی پس از دیگری اما نه در یک کافه !!!
بعضی رابطه ها مثل سلول انفرادی اند
راه ورود دارند اما راه خروج نه !! وقتی در آن رابطه هستی باید به دور از تمام دنیا باشی و زندگی کنی
نمیدانی که در آن بیرون ، چیزی تغییر کرده یا نه ؟؟؟؟
میگویند در سلول انفرادی گاهی حتی به زنده بودن خود هم شک میکنی..
بعضی رابطه ها مثل یک خانه شیشه ای هستند
همیشه به تو گفته اند و خود نیز احساس میکنی که آزادانه در دنیا میچرخی نخستین بار که به دیوار خوردی میفهمی که زندانی یک خانه شیشه ای شده ای ..
بعضی رابطه ها مثل لباس هستند کمک میکنند تا در میانه ی جمع ، عریانی خود را پنهان کنی ..کمک میکنند که تو خود را ثروتمند تر، ساده تر ، چاق تر ، لاغرتر ، زیباتر ، شادتر ، جوانتر از آنچه هستی نشان بدهی ..
لباس وقتی از مهمانی به خانه بازگشت زود میاموزد که جایگاهش در کمد لباسهاست نه جای دیگر ..
بعضی رابطه ها مثل هوا هستند تا هستند دیده نمیشوند اما نخستین لحظه ای که نبودند میتوانی نیاز به بودنشان را با تک تک سلولهای تنت لمس کنی ..
و اما تو در بعضی رابطه ها مثل یک موبایل هستی احساس میکنی که مهمی و همیشه همراه ...دیر زمانی طول میکشد تا بیاموزی که " مهم "تو نبوده ای بلکه " آنهایی" بودند که اتصال به آنان از طریق تو ایجاد میشد ..
و در آخر بعضی رابطه ها مثل یک نیکمت هستی .. به مسافر تن خسته ای که روی تو نشسته دل می بیندی و میگویی اینبار هم او به من دل بسته است و
نخستین سرما یا گرما یا باد یا باران دیر یا زود به تو اثبات میکند که " نیمکت " باز هم فریب مسافر دیگری را خورده است و روزهای سخت عاقبت نتهاست ...
محمد رضا شعبانلی
اینجا خیابان است، آنجا کوچه، آن خانه!
اینجا قفس، آنجا قفس تر، آن یکی زندان!
آرامشم پشت همین دیوار ها گم شد...
باید مدارا کرد با این درد بیدرمان
بعد از تو گنجشکی شدم، زخمیتر از یک شعر
هرکس مرا سنگی زد و قلب مرا آزرد
پرواز کردن از تنم پرواز کرد و رفت...
بال و پرم را لااقل ای دوست برگردان!
پیچیده در من مرگ، پیچیده درونم درد
من لا به لای زندگی گم کرده ام خود را
تکلیف من با گریه ها روشن نخواهد شد
بشکن برو راحت شوم ای بغض سرگردان!
سهم نفسهایم دقیقا مرگ تدریجی است
اینجا برایم آخر دنیاست، بی اغراق...
بعد از تو غم دیدم، تو بعد از من چه خواهی دید؟!
گنجشک های مرده در هر گوشه ی تهران...
| اهورا فروزان |
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گُنجشکی بگریم و
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیادهروها پرسه زنم و
چهرهات را در قطرات باران و نور چراغ ماشینها بجویم!
رد لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرم و
تصویر تو را در تابلوهای تبلیغاتی جست و جو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پی گیسوان تو بگردم...
گیسوانی که دختران کولی در حسرت آن میسوزند!
در پی چهره و صدایی
که تمام چهرهها و صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد!
بانوی من!
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان بیاندوه تنها سایه ای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بر بادبان زورق ماهیگیران و بر ناقوس و صلیب کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آنهنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعه ی قصّهها قدم نهادم و
به رویا دیدم دختر شاه پریان از آن من است!
با چشمهایش، صافتر از آب یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار...
به رویا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مروارید و مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گذران زندگی بیآمدن دختر شاه پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جست و جو کنم
و دوست بدارم درخت عریان زمستان را،
برگهای خشک خزان را و باد را و باران را
و کافه ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
نزار قپانی