یه روزایی هست تو زندگیم که فک میکنم اگه ننویسم حرف نزنم گریه نکنم داد نزنم قدم نزنم سیگار نکشم دق میکنم دیگه خیلی وقته گریه نمیکنم ..
نمیدونم اشگ چشام خشک شده .. باید قطره اشگ مصنوعی بخرم..و گاهی بریزم تو چشام ... نمیدونم گاهی بغضی شدید و عمیق و حناق گونه گلومو
فشار میده همون بغضی که شده ندول و تو تیروئیدم جا خوش کرده ... همون گره ...گره ی که باز نمیشه ..
وقتی در جغرافیای غلط یه پارادوکس لعنتی عجیب گیر میکنی و نمیدونی واقعا تو اینجا چکاره ای .. وقتی به هر کسی تو اطرافت نگاه میکنی و تشابهی
بین خودت و اونا نمی بینی .. با خودت میگی من اشتباهیم ..یا اینا ؟؟؟ .. من کی ام ؟؟ اینا کی ان ؟؟؟ وقتی میلیونها دوستت دارم تو گلوت گیر کرده .. وقتی
قلبت لبریز از عشق و محبته و جایی برای ابرازش نیست .. وقتی انقد انقد به طرف مقابلت خوبی میکنی انقد عشق و محبت بی منت و بی دریغ نثارش
میکنی که جو گیر میشه و احساس میکنه خدایی واسه خودش ... وقتی به آدمای اشتباه اطرافت به همخونت انقد بها میدی انقد از خواسته های به حقت
میگذری که فک میکنه محبتت از روی "خاص بودن "اونه نه "خوب بودن" خودت .. وقتی دروغ میشنوی و به روی خودت نمیاری که طرف تحقیر نشه خودت و
طوری نشون میدی که باور کردی طوری که طرف خودشم دروغ خودشو باور میکنه ... وقتی توهین میشنوی و خودتو میزنی به نشنیدن که طرف شاید حالیش
بشه ...
گاهی با خودم میگم خدایا مگه من هم خون اینا نیستم .. چرا هیچ شباهتی بین ما نیست ... چرا من انقدر درگیر مشکلاتشونم .. و گرفتاری و مشکلات اینا
رو گرفتاری خودم میدونم و با جان و دل فقط میخوام مثل مشکل خودم ، همه دردا و مصیبتاشونو حل کنم دست آخر اگه موفق بشم وظیفه مه و اگه نشم
مقصرم ...
خدایا اینا رو میگم که بدونی حالیمه ... که میفهمم... هیچ سنخیتی با اینایی که کنارم انتخاب کردی ندارم .. نه اینکه من خوبم اینا بدن ..نه شاید بالعکس ..
نه اینکه خودمو تافته جدا بافته بدوم و بگم الم و بلم ..
بازم نه ...فقط ایکاش ایکاش اینهمه محبت و عشق و ایثار و تو وجودم نمیزاشتی .. ایکاش قلب و روح منم از سنگ میکردی .. ایکاش مثل اینا میشدم .. بی
دغدغه .. بی درد .. آدمهای باری به هر جهتی که جز جلوی دماغ خودشون .. چیزی رو ندیدن .. و تو چه غریبانه بی منت و چشم داشت غم و دردشونو به
جون خریدی... افق های دور زندگیشونو دیدی و براشون تصمیم گرفتی و جلوی خیلی فاجعه هایجبران ناپذیرشونو گرفتی ..تو روزای سختشون اولین گزینه
شون بودی و تو روزای خوش خوشانشون آخرین گزینه ... ولی خم به ابرو نیاوردی ...
گاهی انقدر قلبم از عشق و محبت پره که جلوی گربه های تو کوچه زانو میزنم و بهشون ابراز محبت میکنم با چشای معصوم و قشنگشون بهم زل میزدن و
شاید میگن این دیوونه کیه !!!
که حقم دارن ... گاهی تک تک سلولهام پره حرفه .. پر کلمه س .. پره حس مثبته که میخوام با کسی شریک بشم .. ولی هیشکی نیست ...
گاهی تو دلم میگم خدایا .. این همه احساس .. اینهمه .. محبت به طبیعت به گل به پرنده به گربه به سگ حتی حشرات به همه موجودات چرا انقدر تو دلم گذاشتی ؟؟؟
وقتی منحصه ظهورش نیست ...
نمیدونم این کلمه قلمبه سلمبه از کجا به ذهنم اومد " منحصه ظهور" یعنی همون جایی که باید بشه ابرازش کرد و پشیمون نشد.. به کسی که لیاقتشو
داشته باشه .. به کسی که ازجون ودل دوستت داشته باشه ... کسی که تورو با هیشکی و هیچی تو دنیا عوض نکنه .. و همیشه پشتت باشه حتی اگه
اشتباه بکنی به کسی که خوده خودتو بخواد با همه نقایصت با همه بدیات با همه اشتباهاتت .. همون دوست داشتنی که تو به اطرافیانت نثار میکنی و
همیشه بی جوابه ..
به خدا ما دیگه از کسی نمیخواییم که دوستمون داشته باشه .. به خدا از کسی انتظار نداریم که عاشقمون باشه .. از کسی نمیخواییم که قربون صدقمون
بره و هر روز ناشتا و موقع خواب دوست دارم بگه بهمون ..
نه .. هیچ کدوم اینا رو نمیخوام ... تنها و تنها .. چیزی که توقع دارم اینه که درجواب دوست دارم های بی حد و اندازه حداقل حداقل دیگه با نیش زبون و کنایه
و تهمت آزارمونن ندین ...دیگه لقبایی که در شان خودتونه بهمون ندین ... دیگه دست اتهامتون همیشه به رومون نباشه ...
اگه به جایی رسیدم که نرسیدم ... اگه امکانات اندکی که بعد از سی وچند سال دوندگی و سگ دو به دست آوردم ( حداقل اون امکاناتیه که اگه شریک
زندگیمون اهل بود باید بیست سال پیش میداشتم )
اگه با جون کندن مداوم و کار شبانه روزی و تلاش مستمر و "انبار نشینی و حسرت داشتن نور و پنجره حسرت دیدن برف و بارون به مدت ده سال " تازه
بهشون رسیدم باعث ناراحتیون میشه و علنا ابرازشم میکنین .. جز تاسف چی میتونم بگم ... حسرت روزا و شبایی رو میخورم که به خاطرتون خون دل خوردم
.. تصاویری جلوی چشام میاد که فقط تو فیلمای درام هندی میشه دید ..ولی من با پوست وگوشتو استخوون سوخته م تجربه ش کردم .. و دم نزدم .. تنها
شبا شاهد بی مدعا و صبورم بوده بالشی که از شدت اشگ پشت و روش میکردم ... و شبهای غمگینی که تا صبح پنجره ای نبود که با ماه درد و دل کنم و
به سقف دردامو میگفتم ... شبایی که هیچ شونه ای نبود که روش زار بزنم جز شونه سرد دیوار .... ولی من دوام آوردم ..
به قول شاعر هر چه تبر زدی مرا ... زخم نشد جوانه شد ...
من از خاکستر بد بیاری و سرنوشت نکبت و شوهر معتاد و برادرای معتاد و پدر الکلی و بیکاری و فقر و نداری و خونواده نابهنجار و آشفته و هم سرنوشتانی
که شرایط سخت متاسفانه سنگشون کرده بود ... سینه ام شرحه شرحه است از بس که سپر بلای اطرافیانم شده .. از بس بهش تیرجفا و بی وفایی و
تهمت خورده ...
ولی من بلند شدم از خاکستر بدبیاری و بدسرنوشتی و خانواده بلبشو و بدون بزرگتر بلند شدم و پرواز کردم ... ولی سعی کردم ماهیت خودمو از دست ندم
.. سعی کردم نزارم "شرایط بد "... بدم کنه ... نمیدونم فقط میدونم که سعی کردم ...
سعی کردم نزارم بچه هام اونچه رو که من خونه پدری و شوهری کشیدم تو خونه مون بکشن ... هرچند در برهه ای از زمان ..با ندانم کاری و اهمال و
احساسات بیخود و ارزش گذاشتن به شخصی که همه زندگیمو به باد داد بهشون ظلم کردم ... خب منم آدمم .. و هیچ آدمی بری از اشتباه و ندانم کاری
نیست .. که اصل بر اینه که اشتباه کنی تا درس بگیری ..اصل بر اینه که بیفتی بشکنی بسوزی و بر باد بری ..تا بتونی خودتو به دست بیاری .. که شاید
بتونی خودتو دوباره پیدا کنی .. و اینو بفهمی که اصل دنیا همینه ... به قول بزرگ آقای شهرزاد : تو دنیا اصل به نرسیدنه .. اگه برسی باید تعجب کنی
تو دنیا اصل بر افتادنه .. شکستنه ... اگه نیفتی .. نشکنی ... که اسمش زندگی نمیشه .. میشه بهشت میشه خوش خوشان... مهم اینه که وقتی افتادی
تو گل و لای نکبت و نداری و فقر و نیستی و اعتیاد نمونی و پاشی خودتو بتکونی و گل و لای نکبت و از خودت پاک کنی و دوباره رو پا بشی ... و من
هزاران بار افتادم .. ولی نموندم .. رو زمین و گل و لای نموندم ..هزاران بار شکستم ولی هر بار خودم
وایستادم .. شیشه های شکسته قلب و روحمو مثل پازل با اشگ چشمم چسب زدم و بهم چسبوندم ..
همیشه گفتم هیچ وقت هیچ وقت به معنای واقعی کلمه کسی نبوده که تو روزای خیلی خیلی سخت و کشنده و اندوهبار زندگی یه لحظه حتی یه لحظه
دستمو بگیره و بگه : " نگران نباش من پیشتم من باهاتم با هم درستش میکنیم " هیچ کس نبوده ولی من این دیالوگ و به همه هم سرنوشتان و هم بندای
زندگیم گفتم ...
.. همیشه خودم به خودم دلداری دادم ..همیشه..خودم تو آیینه نگاه کردم اشگامو پاک کردم ... دستای لرزونمو دور شونه هام حلقه زدم و به خودم قول دادم
که درستش میکنم ... همیشه فعلام مفرد بودن ... همیشه ...
نه تنها مشکلات خودم و که "اطرافیانم "برام بوجود آوردن حتی مشکلات همون اطرافیان و هم خودم حل و فصل کردم .. و از این بابت خدارو شاکرم ...
وای خدا گاهی حس میکنم انقدر انقدر عشق و محبت تو قلب و روحم تلمبار شده ... که گاهی کم میارم ... کم میارم که کسی نیست که اینهمه عشق و
نثارش کنم ووو... و چاره ای ندارم جز اینکه این همه عشق و ایثار ومحبت بی دریغ و به پای آدما و اطرافیان اشتباه زندگیم بریزم ..کسایی که همیشه باعث
درد و اندوهم بودن ... کسایی که همیشه از جلو و پشت بهم خنجر زدن .. کسایی که از موفقیت های هرچند اندکم دق کردن و همیشه تو نگاه و رفتارشون
اینو با گوشت و پوست و استخوونم حس کردم و دم نزدم .. ولی بازم به روشون خندیدم .. بازم بهشون محبت کردم .. بازم مادی و معنوی حمایتشون کردم ..
همیشه باعث سربلندیشون بودم ... و صد افسوس همیشه بانی سرافکندگی ام بودن ... ولی ... .......ولی ....میگن اتفاقای تکراری بد تو زندگیت تا زمانی
میفتن که درس لازمو ازشون بگیری یعنی تا تو درسشو نگیری هی برات تکرار میشن ...تا تغییر نکنی محکوم به تکراری...
و من دیگه یه تصمیم قاطع و عجیب گرفتم ...
من تو کوچه میشنیم و با گربه ها درد و دل میکنم ... بهشون ابراز عشق و محبت میکنم .. بهشون اسم میزارم ... و باهاشون حرف میزنم وقتی معصومانه تو
چشام ذل میزنن طوری که رهگذرا فک کنن دیووونم ... اشکالی نداره .......
ولی ...... دیگه خسته ام .. خسته تر از خسته ام از اینهمه ارزش و بها دادن و بها نگرفتن .. اینهمه ازخودگذشتگی و دم نزدن ... بزاراین همه عشق و
محبت از بزار این همه دوست داشتن بی دریغ از قلبم سرریز بشه همه وجودمه بگیره ...دیگه به کسی نمیدمش... دیگه ابرازش نمیکنم وقتی بستری برای
شکفتنش نیست ..
دیگه یه اپسیلون از این همه عشق و محبت و نثار آدم عوضیاو اشتباهیای زندگیم نمیکنم ... خدایا اینو بهت قول میگم ... خواهشا باور کن ...نمیکنی !!!
نشونت میدم ...
این خط اینم نشون ....
لی لی ...
من فکر نان شب فقط بودم
او از لب و از روسری میگفت
در من زنی با درد می جنگید
او از فنون دلبری می گفت
می گفت و من با بغض خندیدم
می گفت و من صورت خراشیدم
می گفت و من مردانه پوشیدم
می گفت و زلفم را تراشیدم
می گفت و می گفتم ولی افسوس
دنیای ما با هم تفاوت داشت
من احمقانه ریشه می دادم
او احمقانه تر تبر برداشت
دلگیرم از دنیای نامردی
که بغض یک زن را نمی فهمد
آغوش من آن جنگل بکری ست
که راه آهن را نمی فهمد
گفتم جهان نامرد نامرد ست
نامرد یعنی پول داروهام
نامرد یعنی قبض آب و برق
نامرد یعنی درد زانوهام
نامرد یعنی خانه ای بی مرد
نامرد یعنی دست خالی ، آه
وقتی ببینی بچه ات بیمار
افتاده روی تخت درمانگاه
نامرد یعنی کیسه ی سیمان
بر روی دوش طاقت بابا
هی برجها قد می کشیدندو
کوتاه می شد قامت بابا
نامرد یعنی جنگ در بین
یک مشت حزب باد و ترسوها
در خون گرمم غوطه ور بودم
بر جانم افتادند زالوها
آه از "جهان سست و بی بنیاد"
ای وای"از این فرهاد کش فریاد"
نامرد یعنی جوی خون در شهر
یعنی خیابان امیر آباد
نامرد یعنی خانه ای بی سقف
یعنی خدای بچه های کار
سرمایه ی آن تن فروشی که
ای تف به تو دنیای لاکردار
مادر مرا با بوسه راهی کن
من از مسیرم برنمیگردم
مادر تو گفتی زندگی سخت است
گفتی ولی باور نمی کردم
شاعر شدیم و درد را دیدیم
او از لب و از زلف زن می گفت
من همچنان از درد می گفتم
او همچنان در وصف تن می گفت
| رویا ابراهیمی |
بالاخره یک روز تمام میشود
این دنیا با تمام سربالاییها و سرپایینیهایش...
آدمی که تو را رنجاند،
اویی که تو را خنداند،
کسی که قلبت را به درد آورد،
اویی که آرامت کرد،
کسی که اشکهایت را دید و لبخند زد،
اویی که اشکهایت را پاک کرد و یا، با تو اشک ریخت
کسی که تمام وجودش پر از مهربانی بود،
و اویی که...
با همهی آنها، روزی جایی دور از اینجا رو به رو میشوی؛
یا با لبخند به هم نگاه میکنید،
و یا فقط به هم، نگاه میکنید...!
آنجا دیگر کسی نمیتواند؛ چشمانش را روی قلبی که شکست، بغضی که به گلویی نشاند، اشکی که جاری کرد، زندگی شیرینی که خرابش کرد، دروغی که گفت، ببندد.
چون همان وقت که اینجا چشمانش را روی تمام اینها بسته بود؛ کسی بود که چشمانش همه چیز را ثبت میکرد و به خوشخیالی آن فرد، لبخندی تلخ میزد.
گاهی باید کنار گوش تمام بیگناهان دلشکسته و پر از بغض دنیا آرام گفت: غمت نباشد؛ کسی که اینجا چشمانش را بست؛ جایی دیگر بخواهد یا نخواهد چشمانش باز خواهد شد، گوشهایش هم. و همان وقت اشکی را که جاری کرد و ندید؛ میبیند.
و صدای قلبی را که شکست؛ میشنود.
میدانی؟ تنها خوبی این دنیا این است که، تمام میشود
آرام بگیر...
آنجا، جای دیگریست...
| مهسا رضایی |
دوست داشتم برای سالیانی که با تو بودهام،
به احترام تمام حادثههایی که در ولیعصر قهقهه زدیم،
به خاطر ایستگاه تئاتر شهر و سرودهها و آواز خوانیات،
بخاطر اولین قرارمان در پارک ساعی،
به احترام دستانی که موهایت را نوازش کرد
و گوشی که صدای تپش قلبت را شنید،
بخاطر آن پیرمرد که بهمان گفت "خوشبخت شوید"،
به احترام اشک شوقی که بخاطر این جمله در چشمانم حلقه زده بود،
برای تمامی داستان خوانیام در شب های تاریکت،
برای چشمهایی که در طولِ فیلم سراسر تو را تماشا میکرد،
برای آن بعد از ظهر بارانی تهران و عطر موهایی که مستت کرده بود
و آن چاییِ روضه حتی...
به احترام واژههای شعرم
و برای دوست داشتنی که یک زمان همه غبطهاش را میخوردند،
مرا عاشقانهتر ترک میکردی....همین.
| حمید سلیمی |
خداوندا سپاسگزارم به خاطر رزق و روزی بی منتم
خداوندا سپاسگرازم .... برای تک تک ثانیه های سلامتیم تک تک نفسهایم
خداوندا سپاسگزارم ....برای تک تک ثانیه های سلامتی و نفسهای فرزندان نازنینم
خداوندا سپاسگزارم .... برای تک تک ثانیه های سلامتی ونفس های مادرم
خداوندا سپاسگزارم ..... برای نیمچه سطح آگاهیم..
خداوندا سپاسگزارم ....برای برای نعمت آب ، برق ، گاز ، تلفن ، موبایل ، اینترنت ، اینستاگرام ، تلگرام و همه وسایل ارتباط جمعی
خداوندا سپاسگرازم ....برای هوایی که رایگان تنفس میکنم .. آبی که به راحتی مینوشم .. تمام میوه ها و سبزیجات معطری که به موقع در هر فصلی میایند..
خداوندا سپاسگزارم ... برای درختان و تک تک برگهایش .. برای همه پرندگان و گلهای زیبایت .. برای همه گیاهان و سبزه زارت .. برای تک تک جانداران از حیوانات و حتی حشرات ...
خداوندا سپاسگزارم .. برای نعمت اب و برف و بارانت ... برای بوی معطر نان .. برای بوی پرتقال .. برای خوشه های طلایی و زیبای گندمت .. برای خوشه های انگورت ... برای باغ انار و کیوی ..
خداوندا سپاسگزارم ... برای نعمت دریاچه ها و رودخانه ها و چشمه زارانت .. برای کوههای رفع و بلندت ...
خداوندا سپاسگزارم ... برای تک تک نعمتهایی که در آنها غرقم و ذهنم یاری نمیکند تا یک یک در اینجا بیاورم ..
خداوندا سپاسگرازم .... برای خورشید و ماه و ستارگانت ... برای شن های کویر و آب اقیانوسهای و دریاهایت ...
خداوندا سپاسگزارم ... برای مهر مادری که در وجود تمام زنان عالم ودیعه گذاشتی و اینهمه زیبایی و ایثار در درون زن آفریدی ..
خداوندا سپاسگزارم ...... برای نعمت سپاسگزاریت که .. جان شیفته ام را با آن جلا داده ای که هرکس را این نعمت نداده ای ...
خداوندا سپاسگرازم .. برای چشمهایم که می بینند گوشهایم که میشنوند .. قلب و ریه و مغزم و تک تک اجزای بدنم که بی وقفه کار میکنند ....
خداوندا سپاسگزارم .................................
لی لی