ساعت از صفر عاشقی گذشته دلم آشوبه... دستام باز یخه و روحم تو تنم می لرزه.. و بازم خودشو تو کوچه پس کوچه های مه گرفته قلبم پنهان کرده ... هروقت باعث ناراحتیت میشم همینه اوضاع .. روحم دخترک چهار پنج ساله با موهای فر طلایی بلند آنقدر بلند که تا پشت زانوش می رسه با صورت گرد و گندمی و چشمای سیاه و غمگین و بغض کرده تو کوچه های قلبم کز میکنه و جواب سلامم نمیده ... و من مثل روح سرگردان پریشان با خودم زمزمه میکنم این چه دردیه مثل خوره روحم و میخوره ...چرا من مثل همه همه آدمهای دوپای این دنیا نیستم ...چرا خودمو حتی جای دشمنم می زارم ؟؟؟ چرا از دیدگاه طرف مقابلم هر چقدر هم که ازم نفرت داشته باشه به خودم نگاه میکنم؟؟؟ چرا هیچوقت خودمو محق نمیدونم در سوئ رفتاری که باهام شده ؟؟؟
چرا باهات طوری حرف میزنم که انگار .. که انگار دارم با خودم بلند بلند فکر میکنم .. چرا هیچوقت هیچ حقی و به خودم و خودت نمیدم ؟؟؟ چرا از دید من همه حق دارن .. همه برا کارهاشون دلیل محکم و متقن دارن اما من و تو نه ؟؟؟!!! چرا ؟؟ آنقدر اذیتت میکنم منی که میدونم الان مصلوبی .. مصلوبی و داره از دست و پاهای میخ شده ات به اون زندگی لعنتی خون میاد خونی که بند نمیاد ... اون میخ های لعنتی بزرگ که از خود دستات بزرگترن ...
تو فیلم عیسی مسیح یه سکانسی بود که صلیب بزرگ چوبی رو شونه های خسته و کم طاقتش گذاشتن تا بیرون شهر با خودش حمل میکنه تا مصلوبش کنن .. سکانس درد و اون بی گلایه در همون حالت ذکر خدا میگه و ارشاد میکنه...
با خودم میگم من مسیح هستم و تو صلیب بر دوش من ؟؟؟؟ و یا برعکس تو مسیحی و من صلیب بر دوش تو ؟؟؟؟؟!!!
کدامین منی مسیحی ؟؟؟ یا صلیب ؟؟؟ کدامینم ؟؟؟ اصلن چه فرقی میکنه ؟؟ به نظرم تو اون سکانس درد صلیب و مسیح در هم ادغام شده اصلن درد صلیب کمتر از خود مسیح نیست ...و بالعکس ...گناه آن درخت معصوم چه بوده که بریده شد تا به جای پنجره رو به باغی زیبا در بهشت عد ن تکه پاره ای زمخت از چوبی رو سیاه شود به نام صلیب به بدنامی صلیب مسیح ...
آری گاهی به راستی می اندیشم من همان صلیب بدنام و بد شگون و بدسرنوشتم که بر روی دوشت سنگینم چون کوه که توان کشیدنت نیست .. و یا بالعکس... که توان کشیدنم نیست ... نیست ..
امروز که با هزار امید با آن کلمات زیبا سخن آغاز کردی بعد از شش روز انفرادی و من چون وکیل مدافع شیطان پایانی آنچنان تلخ رقم زدم از ظهر تا اکنون دهانم تلخه ذهنم تلخه روحم گریخته از کالبد سردم به یکباره با خودم گفتم اگر امشب آخرین شب زندگی هر کداممان باشد ؟؟ به هر دلیل !! قلب است دیگر ...
با آن کاردیو میوپاتی شدیدی که هر دو در قفسه سینه رنجور مان تجربه کرده اند خسته و بیرمق ناگهان هوس ایستادن در ایستگاه مرگ را بکنند ...با آن خداحافظی تلخ چه برسر آنکه مسیر گورستان را تنها به خانه بر میگردد میگذرد ...
برای همین اینها را برایت می نویسم که بدانی عزیز عزیزعزیزترینم .....
بیرحمانه گاهی قلبت را می شکنم مرا ببخش ... بیرحمانه با کلمات خشن و بیروح بر قلب و روح زخمیت تازیانه میزنم میدانم ولی بدان از من جدا نیستی و همه آن کلمات قبل از اثابت به تو چون نیشتر قلب خودم را می شکافد مرا ببخش ...
بیرحمانه گفتم آرزو میکنم هرگز در کنارت در آغوشت نباشم ... اینبار مرا نبخش ولی ... بشنو ... باور نکن .. دوستت دارم...
آخرین شب مرداد ماه 1400 البته یک شهریور 1400 ساعت یک نیمه شب با یادت ...شب ت بخیرعزیزم
لیلی