سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که گفتن ندانم واگذارد ، به هلاکتجاى خود پاى درآرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :184
بازدید دیروز :376
کل بازدید :798692
تعداد کل یاداشته ها : 6096
103/2/20
8:16 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17]
لوگوی دوستان
 

یه مدتی بود هر وقت میرفتم بیرون با یه دختری میدیدمش چیک تو  چیک ، دست تو دست هم ...

خندان و سرحال ...  معلوم بود که عاشق شده ...چشاش برق میزد ... صدای خنده هاش پر از زنگ بود

مثل زنگ ناقوس کلیسا ..  عمیق و تاثیرگذار..یه جمعه صبح رفتم کوه ...اونجا بودن  بازم دست و تو دست هم ..

از زمین و زمان غافل ..خوشحال بودم براش ...انگار جفت روحیشو پیدا کرده بود ...سلام علیک مختصری کردیم و رد شدم ...

یکسالی گذشت.. چون هم محل بودیم اکثرا میدیدمشون ...

و معلوم بود عاقبت خیلی خوبی دارن با هم ...یه مدتی گذشت ..  کم پیدا شده بود ن ...دیگه کوه نمیومدن ...

تو پاتوقای همیشگیشون  نمیدیدمشون ...دیگه میز کنار پنجره کافه پاتوقشون خالی بود ...

یه روز بالاخره دیدمش ...

دیگه از اون برق نگاهش خبری نبود .. دیگه صداش و خنده هاش زنگ  نداشت ..  یه غباری روی چشاش بود ...

نگران شدم .. دستی به پشتش زدم  گفتم هی رفیق .. چه خبر ؟؟؟ از عشقت چه خبر؟؟  ... دیگه نمی بینمتون با هم .. جدا شدین ؟؟؟

خنده تلخی زد و گفت نه بابا !!! ازدواج کردیم  دیگه ... و من هاج و واج ...

پس چرا دیگه هیچ جا با هم نیستین.. !!!! نه کافه ای ! نه کوهی ! نه پیاده رویه ! نه رستورانی ! نه زیر بارونی !

گفت : ولش بابا دلت خوشه ها !!!  و من متعجب  و سرگردان از اینکه ..چرا تا وقتی کسی شرعا و قانونا زنمون نیست شوهرمون نیست .. باهاش خوشیم ..

عاشقشیم ..می میریم براش .. وقتی که به هم رسیدیم همه چی عوض اینکه شروع بشه تموم میشه !!!!!؟؟؟

چرا هیچی و هیشکی مثل روزای اول عشق و عاشقی نیست ؟؟؟!! چقدر تلخه ..چقدر سمه .. چقدر زهره این همه عادت که فک میکنیم خوب حالا که بدستش آوردیم حالا که هیشکی نمیتونه ما رو از هم

بگیره دیگه نیازی به ابراز عشق و عاشقی و محبت نیست ...؟؟؟

یعنی نمیشه وقتی مرد خونه از کار روزانه بر میگرده به زنگ بزنه بگم عزیز م حاضر شو دم کافه همیشگیمون منتظرتم  .. به قهوه بزنیم و یه قدمی بزنیم و  بعد بریم خونه  ..

چرا یه روز تعطیل همدیگه رو به رستوران نمیبریم .. که مثلن امروز آشپزی و آشپزخونه تعطیل بریم کباب بزنیم یا نه اصلن بریم سیب زمینی کبابی بزنیم تو رگ و بعدش بریم عشق و حال ...

چرا تو هیچ بارونی هیچ زن و شوهری زیر بارون دستاشون چفت هم نیست !!؟؟

چرا تو جهان سوم و خیلی جهانهای دیگه ازدواج یعنی مرگه عشق !! مرگ رابطه عمیق !! مرگه دوست داشتن ... چرا رسیدن میشه عادت .. میشه درد .. میشه .. یه رابطه یخیه زورکی ... باری به هر جهت .. میشه تحمل فقط ..

میشه تحمل  ودرد ... چرا دیگه هیچ تازگی برا هم نداریم ...

اینا سوالاییه که گاهی مغزمو سوراخ میکنه .. وهیچ جوابی براش ندارم ...

میدونم مشکلات زیر یک سقف بودن  تو این دوره و زمونه انقد  زیادیه که خودمونم فراموش میکنیم چه  برسه به عشقمون ..

ولی ایکاش... اینطوری نیود .. ایکاش ..

آخه عمر خیلی خیلی کوتاهتر از اونیه که تصور میکنیم ..

کاش اینو بدونیم .. هممون بدونیم ...

 

لی لی

 

 

 


  
  

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب 

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست اجل گیر خاص و عام

بر حلق  و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تاثیر اختران شما نیز بگذرد


ای نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز  از آن شما نیز بگذرد

 

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خزان شما نیز بگذرد ..

 

..................................................


 


  
  

وسط داد و دبیداد و دعوا یهو میگفت :

 " منم "  دیگه هیچی نمیگفت ..

راستش اونقدری سرگرم گله و لجبازی بودم که تو اون همه داد و بیدادم توجه نمیکردم چی میگه

حواسم نبود مبپرسم اصلن یعنی چی  " منم " ؟؟!!!

منم چیه ؟؟ فحشه ، بد و بیراهه ،.. چیه این " منم"  آخه هی تکرار میکنی ...

بدتر حرصی میشدم و آتیش معرکه بالا میگرفت و کار میرسید به اونجایی که نباید !!!

یه بار اما وقتی گفت : منم دیگه سکوت نکرد ..

داد  زد : دیووونه  میگم " منم "!!

اینی که داری باهاش میجنگی منم...

دشمت نیست .. غریبه نیست .. عابر کوچه وخیابونم نیست .. این منم...

نه شمشیر دستمه ..

نه سنگر گرفتم جلوت..

نه قراره باهات بجنگم..

ببین دستام بالاست ..

نه از ترس ، نه  به خاطر ناحق بودنم...

فقط به حرمت عشقی که روزی بود و تو از یادت میبریش گاهی !!!

یه وقتایی اگه سکوت میکنم در برابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم

یا  نمیتونم جواب حرفاتو بدم فقط برای اینکه حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزی رو

اگه بحثی هست برای بهتر شدنمونه ...

من یادم نمیره اینی که جلوم وایستاده عربده میزنه داد میزنه  " تویی "

ولی تو انگار یادت  میره اینی که داری زخم رو زخمش میزنی  " منم " میفهمی ؟؟؟؟


بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم .. بزرگتر شدیم جفتمون ..

حالا اونم خبط وخطایی اگه بکنه بهش میگم ببین .. فهمیدما !!!

هر چند از نظر من  درست نبود این کارت ولی  چون تویی اشکال نداره ... فدا سرت ..

فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم !!!


طاهره اباذری هریس

 


  
  

 خدایا :

به خاطر داشتن نعمت سلامتی از تو سپاسگرازم سپاسگرازم سپاسگزارم

به خاطر چشمهایم که میبینند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر گوشهایم که میشنوند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر دست و پاهایم که حرکت میکنند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر مغزم که بی وقفه تمام اعضای تنم را مدیریت میکند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزام

به خاطر قلب مهربانم که در سینه با قدرت می تپد سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر فرزندان سالم و صالحم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر کارم که محتاج کسی نیستم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر رزق و روی بی منت که به من و فرزندانم داده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت وجود مادرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر سلامتی برادرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر سقفی که بالای سر دارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت آب برق گاز موبایل اینترنت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تمام میوه و سبزیجات خوشرنگ و پاک و معطری که نعمت استفاده از آنها را عطا کرده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر داشتن وسیله نقلیه که با آن براحتی جابجا میشوم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر داشتن همکاران خوب در اداره سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر خانه زیبایی که در آینده نصیب من و فرزندانم میکنی سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم


به خاطر کار فرزندانم که هر روز موفق و  موقق تر میشوند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر زمین سفتی که بر آن به آُسودگی پای میگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر آفتابی که هر روز طلوعش را نظاره گرم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت آرامش شب  که درخواب در پناهت میاسایم و صبح یادت نمیرود که بیدارم کنی سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تک تک ثانیه های سلامتی خود و عزیزانم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت امینیت در مملکتم که به آسودگی هر ساعتی از شبانه روز تردد میکنم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم                    

به خاطر غلبه بر بیماریم که هر روز از روز پیش سلامت تر و قوی تر و سرحالترم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تک تک اعضای داخلی و خارجی بدنم که همگی دست به دست هم داده اند تا مرا سرپا نگه دارند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر نعمت سپاسگزاری که ذهن و قلب و روحم را با آن انس داده ای که هر لحظه به یادت کلمه سپاس بر زبانم جاری میشود سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر تمام نعمتهایی که ارزانی داشته ای ولی من از آن غافلم و به ذهن ناقصم نمیاید ولی در آن غرقم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر حل همه همه مشکلات از بدو تولدم تا کنون که همیشه در کنارم بوده ای و لحظه ای رهایم نکرده ای سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

به خاطر همه داده هایت که از سر لطف بوده و نداده هایت که از سر حکمت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

خدایا برای هر کدامشان سه بار سپاس گفتم تو سه میلیارد بار بخوانش ... آمین

..................................................................................................................

پ . ن: تصمیم گرفتم به جای غر زدن و همیشه نک و نال کردن و شاکی بودن از زمین و زمان بر روی داشته هایم  تمرکز و برای آنها شکر کنم به جای دیدن جاهای خالی نداشته هایم ، داشته هایم را هر روز بشمارم و بدانم که اگر هر کدام را نداشتم چه بر سرم میامد ..خدایا شکرت


  
  

در این روزا و  شیای تلخ به معنای واقعی کلمه تلخ و گس که هیج دلخوشکنک الکی هم نمیتونم واسه این دل وامونده این طفلک درون خرابم بسازم و گولش بزنم که بیخیال عزیزکم بالاخره همه چی خوب میشه  و گل و بلبل میشه یه غم سرد و عجیبی تو دلم ته نشبن شده و مه غلیظی همه ذهنمو پوشونده ... و هی یه جمله کوتاه ولی عمیق و تاثیر گذار تو ذهنم هی پلی اکو میشه ..که ... دیگه نمیکشم ... دیگه نمیکشم ..انگار یه زندانی عاصی حبس ابدی خسته از میله های سرد به ستوه آمده ار کنج سرد انفرادی شورش کرده و سرش را به در و دیوار و میله های سرد قعس میکوبد ...

ومنه خسته این جسم سرد و یخ گویی به مثابه زندانبانی اخمو و لحوج و باتوم بدست از دور شاهد عجز و لابه و درد و شکنجه و زحر این محکومم و هیچ کاری از دستم بر نمیاید ... جز اینکه با تکان دادن باتوم تهدیدش کنم که لال مونی بگیرد .. که آرام باشد .. که مثل همیشه صبور باشد و دم نزند ولی ... نگاههای معصومش گاهی تک  تک سلولهای تنم را میلرزاند ... من .. منه زندانبان ظالم چه کردم با خودم ...؟؟؟  که دیگر امیدی برای نجات برایش نگذاشته ام که این چنین مایوس و نامید عاصی و خسته مشت به قعسه سینه ام میکوبد .. و مرا ازمن میخواهد .منی که تنها بالشت و این تخت لعنتی میداند که چه شبهایی را صبح کرده ام و صبحی دیگر دوباره با خنجر اندوه و درد بر سینه با نقاب لبخند بر چهره از بستر غم برخواسته و به جنگ روزگار رفته ام ... بی سپر .. بی زره بی سلاح ر با دستان خالی.. .

همیشه تنها ...در بدترین روزهای زندگی در آرزوی کسی که دستی به شانه ام بگذارد و بگوید نگران نباش درستش میکنیم با هم درسنش میکنیم .. تکیه گاه بی تکیه گاه بودم برای همه .. شاته هایی برای گریستن برای همه ولی هرگز شانه ای برای گریستن نیافتم .. دستانی را در بدترین شرایط گرفتم در روزگاری که خود بی پناهترین بودم ...در مقابل کسانی نشستم به دردشان گوش کردم سنگ صبورشان شدم لبخند زدم در حالیکه از درون شرحه شرحه بودم .. در حالیکه پشت نقاب لبهای خندانم  درد و اندوهی  به وسعت آسمان بود و همه فک کردن غمی ندارم ...

اولین گزینه همه دوستان و آشنایان و فامیل بوده ام به وقت رنج و سختی ودرد .. اما خود به وقت رنج هیچ کس را نداشتم .. کسی که آرام شانه ام را بفشارد و فقط یه جمله کوتاه بگوید ... نگران نباش درست میشه . نگران نباش حمله کوتاهی که در حسرتش سوختم .. تنها در بدترین و وحشتناکترین روزای زندگی داغ شنیدنش بر دلم ماند .. خودم تنها کسی بودم که خودم را دلداری دادم ... دلداری دهنده بی دلدار همه اطرافیانم ... که به گاه نیازشان بهبه و چه چه  بودم و بعد از گذشتن خرشان از پل اه اه ...

 در تمام روزهای و شبهای تلخ و وحشتناک عمرم خودم جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم درست میشه دیوونه ... فقط زمان میبره بیخیال دنیا که به آخر نرسیده...

و گاهی می بینی که زمات بسیاری گذشته و تو فقط خودت را گول زده ای ... به پشت سرت مینگری ... و از وسعت درد چهار ستون بدنت میلرزد .. ب

ه الانت میرسی به سالیان سال به ده سال در  جا زدنت ...به تک تک اطرافیانت که هر کدام مجسمه دردند و اندوه ....

به آینده ات به ترسی که همه وجودت را میگیرد ...دوباره و هزار باره این اضطرابها و ترسها روحت را مچاله میکند ... دهنت تلخ .. ذهنت تلخ ... روحت تلخ ... و باز به طفلک زندانی  درونت مینگری  که کنج

انفرادی تنت ترا نظاره میکند ...

و با خود  میگویی  من زندانی اویم ... یا او زندانی تنه خسته من .. 

 

به گاه بیستم آبانماه هذیانهای یک دیوانه زنجیری 

لی لی

..


  
  
<      1   2   3   4   5      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ کجای مسیر باد ایستاده ای عزیز که بوی مهربانیت می آید.
+ در این هنگامه شب, با خود میاندیشم . در آن گوشه غمین شهر عزیز دلخسته ام, در آغوش کدامین راهزن غریبه اسراف میشوی در حالیکه من در این گوشه غمگین تر شهر , به ذره ذره ات محتاجم ...