سفر به خیر
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
حلاج
در آینه دوباره نمایان شد
باابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
دریا
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم ازطوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست
دفتر در کوچه باغ های نشابور - استاد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی.
این سه شعر شورانگیز و بسیار زیبا را از یکی از همین وبلاکهای گذری کپی کردم امیدوارم از خوندنش مثل خودم لذت ببرید .
گاهی با خود میاندیشم هر روز که از خواب بر میخیزم هر طلوع خورشیدی که می بینم یک روز به واپسین لحظه عمر نزدیک میشوم .. شماره معکوس عمرمان از همان لحظه تولد و اولین گریه آغاز میشود و ما چقدر غافلیم ...
گاهی با خود میاندیشم براستی آخرین روز زندگیم کی خواهد بود ؟ آخرین شنبه و یکشنبه و ... جمعه عمرم کی خواهد بود , آخرین لباسی که خود بر تن میکنم و دیگران از تنم بدر میاورند (چقدر از آن روز واهمه دارم ) آخرین حمامی که میروم آخرین شامپویی که به سر میزنم ,آخرین چایی و میوه و غذایی که میخورم ,آخرین تلفنی که میزنم آخرین کسی که بهم زنگ میزنه آخرین پیامی که میفرستم یا آخرین پیامی که بهم میاد ,آخرین آهنگی که گوش میدم آخرین فیلم یا سریالی که میبینم ,آخرین لباسی که خیاط برام میدوزه آخرین لباسی که میخرم و فرصت پوشیدنشو و پیدا نمیکنم ,آخرین غذایی که میپزم آخرین جارویی که میزنم آخرین کیف و کفشم , راستی آخرین پولی که تو کیفم میزارم و فرصت خرج کردنشو نخواهم داشت ,آخرین کسی از اقوام و دوستان که میبینم و براشون خاطره میشم ,آخرین حرفی که بهشون میزنم آخرین حرفی که میشنوم آخرین سفری که میرم ,آخرین گلی که بو میکنم آخرین پروانه ای که میبینم آخرین عکسی که میاندازم آخرین آرایشگاهی که میرم آخرین عروسی و عزایی که میرم, آخرین رنگی که میبینم آخرین باری که به موهام برس میکشم آخرین عطری که میزنم , آخرین روزی که برای آخرین بار سوار ماشینم میشم ,آخرین خیابانهایی از آنها گذر خواهم کرد و آخرین آبنمایی که میبینم آخرین فروشگاهی که از آن خرید میکنم ... ....
و بالاخره میرسد آن روزیکه فرشته مرگ با یک بوس کوچک و یا نمیدانم چگونه دست روح خسته و رنجور و زخمی ام که سالیان مدید زندانی قفسه تنگ واستخوانی سینه مفلوکم بوده میگیرد و به آرامی آنرا از تنم جدا میکند زندانی روحم از قفس تن آزاد میشد حبس ابدش به اتما م میرسد .. روحم سبک و آرام مثل یک پر ازجسمم خارج میشود و دست در دست فرشته مرگ از بالا مینگرد به جسم تکیده و رنجورم که دیگر رمقی ندارد و مثل لاشه ای روی زمین افتاده و ازدحام اطرافیان که عجله دارند هر چه زودتر از شر جسم سردو بیروحم خلاص شوند و مرا به خاک تیره به آخرین منزلگه هستی بسپارند ... فرزندان دلبندم که اکنون برایشان پرپر میزنم سراسیمه وآشفته اند گرچه میدانستند که چند صباحی مهمانشان هستم و خیلی زودتر از آنچه که میاندیشند ترکشان خواهم کرد اگر ناباورانه به مادرشان که روزی یک تنه و تنها یار و یاورشان بوده و کوه را به خاطرشان جابجا میکرده مینگرند که اکنون حتی قادر نیست پشه ای را از خود براند از آن بالا به خود مینگرم و بالاتر و بالاتر میروم ....
مدت مدیدی است که از عروج روحم میگذرد ... دیگر حتی فرزندانم ماهی یکبار هم به سرمزارم نمیایند ... روزهای مادر, چشم به در گورستان منتظر مینشیم و پنج شنبه های پر ازدحام و جمعه های غمگین خاک آلود و خسته از خاک بیرون میایم و بر سر مزار خویش فاتحه ای برای خود از یاد رفته ام میخوانم ... گاهی شبها سرگردان زیر نور ماه شعرهای روی مزارها را میخوانم شعرهایی که از بس خوانده ام همه را حفظم ...
گذر فصلها ... بهار میاید با نسیم و باران های نم نم که مزارم را شستشو میدهد با چکاوکها و پروانه ها و فاصدکهای زیبایش .. وچه زود تمام میشود ... تابستان لهیب گرمای سوزانش در ظهر که سنگ مزارم را میسوزاند و دوره گرد گاریچی که میوه های خوشمزه و آبدارش را جار میزند ... پاییز غمگین و زیبا با همه راز و رمزش با غروبهای زود هنگامش ... با بارانهای پیاپی و سردی ملس صبح هنگامش ... کودکانی که بر روی مزارم لی لی بازی میکنند و یاد کودکیم را ... یاد کودکی که هرگز نکردم را در من زنده میکنند ... و من هر روز خاک آلود و غمین غروبها بر سر مزارم مینشینم و نظاره مردمی هستم که هول هولکی میایند و میروند و اکنون که به سر خط رسیده ام افسوس میخورم به روزهایی که زندگی نکردم ... فقط میخواستم کارم را تمام کنم ,روزم را ,ماهم را ,سالم را جوانیم را , و میانسالیم را به همین سادگی باختم ... بی آنکه زندگی کرده باشم ... بی آنکه بیاندیشم به اینکه خدا مرا به ماموریتی عظیم فرستاده ... شاید مثل پینوکیو که رفت از پدرش دور شد خیلی سختی کشید خیلی گول خورد خیلی افتاد خیلی ... درحالیکه گربه نره و روباه مکار لحظه ای رهاش نکردن چقدر اذیتش کردن ... ولی بالاخره آدم شد ... آدم شد و برگشت پیش پدر ژپتو ... خدایا منم میخوام آدم بشم بیام پیشت کمکم کن ... از پینوکیوی چوبی که کمتر نیستم ؟ هستم ؟ ....
و به یاد قیصر امین پور عزیز که چه زیبا سروده :
حرفهای ما هنوز نا تمام ... تا نگاه میکنی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
ای دریغ و درد حسرت همیشگی ناگهان ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...
بیایید قبل از اینکه ناگهان دیر بشه کاری بکنیم ... کاری بکنیم کارستان ... ؟؟؟؟
سیگاری بر لب ، سری بر دو دست نگاهی به گوشه ای میخکوب، اندیشه ای غرق در اعماق دور رنج ها، دلی سرشار از درد، لبخندی بیزار ، چشمانی بی اعتنا به هر چه و هر که هست و می توان دید و روحی تلخ و گرفتار و چهره ای همواره در پس سایه اندوه و اندیشه ! این بود طرح همیشگی سیمای من . این بود منی که همه می شناختند . در این دنیا هیچ فریبی مرا نمی گرفت ، دروغی هم مرا نمی فریفت. گل ها همه کاغذین و رنگ ها همه دروغین و روح ها همه چرکین و چهره ها همه بیگانه بود. هستی هیچ چیز نداشت که مرا به خود مشغول دارد . من احساس می کردم که در این اطاقک سرد و گرفته ی جهان محبوسم ؛ آفرینش را بر اندامم جامه ای تنگ وکوتاه می یافتم و…
و من هرگز نتوانستم خود را در این مزبله خم کنم، پنجه هایم را که میتواند خدائی ترین عشق را بر نامه ای نقش کند در آن فرو برم ، زبانم را که میتواند اهوراترین کلمات وحی را زمزمه کند به حکایت از آنها بیالایم و دلم را که میتواند دریای بی کرانه ی طوفانی شگرف و زرین باشد با امید یافتن آنها به تپش آورم …اصلا گمشده ی من در این مزبله نبود، گمشده من این جور چیزها نبود ، چرا سر خم کنم و بجویم و بگردم و بکاوم؟ که چه پیدا کنم ؟ این بود که نه سر به زمین فرو نهشتم که بر آسمان نیز بر نداشتم که آسمان را نیز کوتاه تر از مناره ی معبد خویش می یافتم ؛
سر در خویش داشتم و چشم در خویش گشوده بودم و نگاهم جز پنهانی های خویشتنم را نمی نگریست ، جز درونم نمی نگریستم ، جز در عمق خودم نگاهم را نمیدوختم و افسوس که هر لحظه دنیا بر من تنگ تر می شد و آسمان بر سرم سنگین تر و جامه ی هستی بر قامتم کوتاه تر و رنگ ها پریده تر و زیباییها زشت تر و آشنا ها بیگانه تر و هر چه در نزدیکم بود دور تر می شد و دور تر می شد و دور تر می شدند و دور تر می شدند و هی من تنها تر می ماندم و تنها تر می ماندم و تنها تر می ماندم می دیدم که همه کس از پیرامونم به شتاب می گریزند و همه چیز از پیشم دیوانه وار محو می شود و دور می شود و فرار می کند و من می مانم و یک مشت درد و یک مشت اندیشه و یک مشت دریغ و یک مشت آرزوی بالدار و یک مشت کاشکی های بیسود و یک مشت عاطفه های سر در گم و یک آسمان سکوت و یک ابدیت سکوت و یک آفرینش سکوت و سکوت و سکوت آنچنان که دیگر زبان را تکه گوشتی بیهوده می یافتم که در دهانم روئیده است و تنها به کار جویدن می آید و…
هر چه بزرگتر می شدم دنیا کوچکتر می شد و هر چه عمیق تر می شدم هستی سطحی تر و هر چه فهمیده تر می شدم آسمان نفهم تر و هر چه با خود آشنا می شدم دیگران بیگانه ترو هر چه نیازمند تر می شدم زمین تهی دست تر و هر چه زنده تر می شدم زندگی مرگ زده تر وای که چه سخت می گذشت و چه سخت تر می شد و نمیدانم چه می شد اگر…اگر… آن دو نمی رسیدند …
وقتی این مطالب میخوانم اشکهایم بی اختیار تمام کیبورد را خیس میکند ... عمق درد دکتر را وقتی اینهمه با درد خودم آشنا میبابم نقطه ای از قلبم گوشه ای گمشده و سرد از قلبم میسوزد .. دکتر جان چقدر غریب بودی در این دنیا و چه زود روح نابو خالصت از جسمت از قفس استخوانی جسم رنجورت آزاد شد و پر پرواز گشود به آسمانها ... تو مال این دنیا نبودی هبوط تو حق روح بزرگت نبود و این کره خاکی متعفن روحت را به زنجیر کشیده بود ... و من ... وقتی تک تک این کلمات را با روحم حس میکنم و می بینم که چقدر احساسم به احساس پاکت نزدیک است به خودم میبالم ... دکتر جان تو نیمه گمشده روح منی و من این را با افتخار میگویم هر چند لایق این گفتار نیستم ... ولی ... روح سرگردان وعاصیم ... روح گرفتار در قفس استخوانی سینه رنجورم ... روح خسته و ملتهبم ... که مشت بر قفسه سینه ام میکوبد شاهد این مدعاست که از این قفس رنجورتن به تنگ آمده ... و وقتی با کلمات تو عجین میشود تاب نمیاورد .. ایکاش هم عصر تو بودم .. ایکاش فقط یک بار میدیدمت .. ایکاش فقط یک بار فقط یکبار هم کلامت هم سلامت میشدم ... دیدار به قیامت همدرد ... همراز ... همزبان ... دیدار به قیامت ... براستی آیا روز محشر تو را خواهم یافت آنروز که همه از هم میگریزند ... حتی مادر از فرزند ... نمیدانم ... روز بسیار بسیار سختی پیش رو داریم ... خیلی سخت .. ولی خدا که هست .. حتما هست ...