بی یار بودن بد است یعنی لوس است اما یکجورهایی بعد یک یا چند رابطه ناجور به این نتیجه میرسی که تنها ماندن یک درد است، با یک زبان نفهم سر و کله عشق و عاشقی زدن هزار درد...
چشمت میترسد بدجور...
اول های تنها ماندن سخت تر است... شب ها حالت یک جوری میشود که نمیفهمی خودت را...
انگار دوروبرت فضای خالیست... نه خوابت میبرد نه ذوق و شوق کاری داری...
دراز میکشی روی تخت می افتی به جان گوشی لامصبت... میگردی ببینی یکی را پیدا می کنی دو کلمه که نه خروار خروار گله و ناله و غم بریزی روی سرش...
پیدا می کنی... همیشه لابه لای شماره های گوشی یکی هست که فردا صبح برای پیغام های دیشبت به او پشیمان باشی
روزها را با قرارهای بی ربط و خرید های بی لزوم پر می کنی... و هی با خودت می گویی این کار را بکنم چه فایده؟ برای کی؟ برای چی؟
زمان میبرد به حالی برسی که از تنهایی لذت ببری
منظورم از لذت این است که آخر هفته ها وقتی با دوست همجنست بروی بیرون دیگر مدام با خودت نگویی الان چرا کنارم کسی که باید باشد نیست؟
منظورم این است که دیگر یادت نیافتد تنهایی
یعنی دیگر خودت را تنها ندانی
رسیدی به این نقطه خوب است، جایگاه مطمئنی ست
چون دیگر از درد تنهایی خودت را وارد هر رابطه ای نمی کنی
انتخاب نمیشوی، انتخاب می کنی...سر فرصت و با دقت!