تو همان چوب ِکوچک ِدارچینی
که لحظه ی آخر
درون ِچای می اندازی .
همان شماره ی ناشناسی
که لحظه ی آخر
به زنگش پاسخ می دهی
همان عکسی که در لپ تاپت
پنهان می کنی ولی دور نمی ریزی
پیراهنی که دکمه اش را ندوخته ای اما
نمی توانی از پوشیدنش منصرف بشوی
من تمام آنها هستم
نخواستنی هایی که ناگهان
نمیتوانی از دوست داشتنشان
صرفنظر کنی!
| حمیده هاشمی |
با دهانى پر از بوسه
چگونه بگویم “سلام”
با چشم هایی پر از بوسه چگونه نگاهت کنم
کمکم کن
خیلی طبیعی رو به رویت بایستم
به هم سلام کنیم
و بگذریم...
| ستاره جوادزاده |
«ازت متنفرم...»
بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:
«این رو جدی نمیگی نه؟»
گفتم: «هیچوقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم.»
روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بیتفاوت نشون بده، کولهاش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینهاش جمع کرد و گفت: «چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمیش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونهی پسرش زندگی میکرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا میکرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبیهای معمولی بود. پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله میکرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافهی تیکه پاره شدهی عروسکِ وارفته نگاه میکرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»
وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته ماندههای روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بندهی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمیخوام..»
بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو.»
پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همهی دلخوشی نوههای من به اینه که هر شب، وقتی میرسم خونه، از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمیرسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمیکنه!»
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچکس و هیچچیز خوشحالم نمیکنه».
| پویا جمشیدی |
عدالت! آن هم به این شکل!
"وقتی کسی را دوست داری، کاملا بی دفاعی.
و وقتی کسی دوستت دارد، مثل یک پادشاه احساس قدرت می کنی!"
گاهی فکر میکنم عشق ساخته ی خدایانمان نیست.
ترفند ابلیس است
تا با عذاب بمیری...
| حمید جدیدی |
ای مهربانِ از همه نزدیکتر به من
من سر به تو سپردم و تو دردسر به من
حس می کنم که دوست ترم داری از خودت
وقتی رسیده جام بلا بیشتر به من
گرچه جهان من قفسی تنگ و کوچک است
بخشیده ای هوای پُر از بال و پر به من
خشنودم از هر آنچه که از دوست میرسد
حتی اگر به گوشه چشمی نظر به من
اجر دعای نیمه شب من، خیال توست
این غم رسیده از برکات سحر به من
باران به قدر کاسه ی هرکس مقدر است
دریا به خلق میرسد و چشم تر به من
| فاطمه فرجی |