سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قناعت دولتمندى را بس و خوى نیک نعمتى بود در دسترس . [ و حضرتش را از معنى « فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیّاةً طَیِّبَةً » پرسیدند ، فرمود : ] آن قناعت است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :216
بازدید دیروز :269
کل بازدید :832219
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/13
9:53 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

یه وقتایی هست که نه گریه آرومت میکنه نه نفس عمیق..

نه لیوان آب سرد نه داد زدن...

یه وقتایی فقط نیاز داری نباشی همین ...!

گاهی اوقات خسته میشی از قوی بودن ..از تظاهر به قوی بودن...

دلت میخواد یه استعفا نامه بلند بنویسی از مادر بودن .. همسر بودن .. کارمند بودن .. کارگر بودن .. زن بودن ..مرد بودن .. فرزند بودن ... از هرچه بودن ...

بعد وسایلتو برداری و خسته دور شی ...

از تمام آدمهایی که مجبورت میکنن به قوی بودن...

قوی  بودن بد نیستا !! نه

ققط آدمه دیگه خسته میشه ...

دلت میخواد بری ی جای دور دور

جایی که اگه پرسیدن قویی یا ضعیف

راحت بگی ضعیفه ضعیف !! خسته ی خسته ..

و بی قضاوت .. بی توضیح خواستن ..بی همدردی حتی ! بی پرسش ..

یکی زیر بال و پرتو بگیره یه چایی برات بریزه .. به جای تو قوی باشه و تو زیر چتر حمایت بی دریغش لحظه ای صدم ثانیه ای خودت باشی ...

و استراحت کنم .. استراحتی قده ی عمر ...

قد تمام خستگی هات..

قد تمام دلواپسی هات..

قد تمام قوی بودنات در همه سالهای عمر !!!

.............................................................................................

غ . ن : گیر کردن در یک جغرافیا ی غلط بالاجبار باعث میشه همه استرسای دنیا بریزه تو وجودت .. آینده نامعلوم ... و خدایی که فقط نظاره گر است ...

آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند.... آیا شود ............................................؟؟؟؟؟؟


  
  

وقتی که سکوت میکنی ذهن دیوانه میشود چون ذهن سکوت را دوست ندارد و آنرا دشمن خود میداند ..

درهیاهوی درون و بیرون است که ذهن هویت پیدا میکند ..

غرغر میکند نا امیدت میکند از هر توجیحی برای منصرف کردنت استفاده میکند ..

ولی تو در سکوت مصر باش زمانی مشخص را برای سکوت کردن اختصاص بده  ،

سکوت  در برابر جنجال های بیرونی و هیاهوی درونی ..

اما در تمام روز  آنرا تمرین کن .. کلمات دارای انرژی فراوانی هستند آنها را بیهوده هدر نده .. درجایی که نیاز نیست سخن نگو بگذار تارهای صوتی ات استراحت

کنند تو و سکوت یکدیگر را جذب میکنید ...

در سکوت است که دیدنی ها را می بینی شنیدنی ها را میشنوی آنرا لمس کن ..

احساس کن آنگاه عشق تمام وجودت را پر خواهد کرد ...

معجزه سکوت را درک خواهی کرد .. و قتی در سکوت مطلق حتی در ذهنت آشوبی نیست .. وقتی به معنای واقعی کلمه بودن را درک میکنی ..

ولی به همهمه مغزت بی اعتنایی .. و تنها صدای محیط ، صدای آواز پرندگان ، حتی صدای تنفست را میشنوی . . آنگاه است که حس رهایی مطلق

حسی عجیب همه وجودت را فرا میگیرد ... آنگاه که  خویشتن خویشی .. نه اسیر اوهام گذشته ای نه در بند ترس از آینده ..

همه چیز در الان و اکنون تو خلاصه میشود .. در مییابی که هر آنچه که گذشته است درگذشته و وجود خارجی ندارد ... از آنها درس بگیر و سعی کن

اشتباهاتت را تکرا ر نکن .. هر چه که هست همین امروز است .. آیا امروز ،دیروز برایت فردا نبود ... بنگر اکنون همان  دیروز ..دوباره امروز توست ..

پس هیچ فردایی وجود ندارد ...اگر فقط همین یک جمله کوتاه را بفهمی و  درک کنی .. به تمامی امروزت را زندگی کنی .. از جزییات زندگیت لذت ببری ..

وقتی چای مینوشی .. فقط چایی بنوشی بی  فکر و خیال .. وقتی کتاب میخوانی فقط  کتاب بخوانی .. وقتی  غذا میخوری به جویدن غذایت به طعم دلپذیرش

به قاشق چنگال در دستت .. به گلهای زیبای بشقابت با دقت نگاه کنی  و فقط در حال غذا خوردن در سکوت باش .. به تمامی زندگی کرده ای ..

وقتی کودکت رادر آغوش میفشاری در جزییات چهره و چشمانش دقیق شو .. به هیچ چیز دیگر نیاندیش .. الان و اکنون این کودک در آغوش توست فردا روز

حتی لمس دستانش برایت آرزو میشود چون بزرگ که شد فاصله ها هم بزرگتر میشوند ... و هزار و یک دلیل برای در آغوش نکشیدنش از جانب هر دوی  شما

در برابرتان صف میکشند ...

انقدر اسیر اوهام و خیالات پوچ نباش ... به تک تک اجزای بدنت نگاه کن ... زمانی که همه شان را داری از همه شان غافلی .. تا وقتی دندانت درد نمیکند

اصلن یادت نمیاید در دهانت دندانی داری .. تا وقتی قلبت تیر نمیکشد اصلن یادت نمیاید که این پمپ عجیب اگه لحظه ای بیایستد چه بر سرت خواهد آمد ..

تا وقتی کلیه های نرم و نازنین  دو طرفت ساکت و آرام روزانه 120 لیتر خون را در سکوت محض برایت تسویه میکنند ... حتی یه صدم ثانیه به آنها فکر نمیکنی ..تا وقتی دستگاه دیالیز نبینی ابهت و قدرت کارش را درک نمیکنی .. تا وقتی پاهایت درد نمیکند دستهایت ذق ذق نمیکند .. زانوانت توان جابجایی تنت را دیگر ندارد  حتی صدم ثانیه ای به اهمیتشان پی  نمیبری .. و فقط و فقط غر میزنی و غر میزنی از زمین وزمان ...

وقتی درخواب نازی در سکوت وآرامش محض تمام سلولهای بدنت دست در دست هم برای بقایت تلاش میکنند .. تا غذایی که خورده ای را با طمانینه هضم کنند تا آنچه را نیاز نفس کشیدن توست به همه اجزای بدنت برسانند تا تو بتوانی صبح از بستر برخیزی ..

اول صبح به دفع ادار از بدبت به صدایش حتی دقت کن ...شاید این صدا برای کسی که بدلیل ضعف در عصبهای ادراری قادر به آن نیست دلپذیرترین موسیقی دنیاست تنها کسی که با سوند میتواند تخلیه ادرار انجام دهد اهمیت آنرا درک میکند .. اینکه بدون نیاز به کسی میتوانی احتیاجات اولیه صبحگاهی خود را انجام دهی .. کم نعمتی نیست ... به انگشتانت دستت نگاه کن به بند بندشان اگر فقط یکی از آنها دچار اختلال شود تازه میفهمی چقدر نادیده گرفتیشان ...

و  وقتی فارغ از درد و غم خود ساخته به این جزییات ظریف میاندیشی جز سپاس و شکر گذاری چه میتوانی بگویی ... هر روز بگو  هر روز :

خداوندا به خاطر چشمانم که می بینند .. گوشهایم که میشنوند.. دست و پاهایم که حرکت میکنند .. آب گوارایی  که به راحتی مینوشم ...

تمام میوه های  معطری که هر فصل به  موقع میرسند .. چون تو هیچ وقت درخت نارنگی و خرمالو و سیب را فراموش نمیکنی .. که به موقع شکوفه دهند و

بموقع

میوه شوند فقط برای من ...به جزییات تن و جسمت  دقیق شو ..اگر فقط یکی از آنها از مدار سلامت خارج شود و ساز ناکوک بزند چه بر سرت خواهد آمد ...

 

تک تک اجزا و سلولهای تنم که بسیج شده اند

تا من بتوانم زندگی کنم ... به خاطر تک تک نفس هایم که به قول سعدی هر نفسی که برمیاید ممد حیات است و چون بر میاید مفرح ذات ..پس در نفسی

دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب ...

از وقتی کتاب معجزه شکر گزاری را خوانده ام .. دنیایم متحول شده ... فصل بهار با همه زیباییش .. با همه طراوتش .. فصلی است بی نظیر که هر ثانیه

اش را میخواهم بنوشم ...

 در سکوت به جزییات دقت کن ... ببین ، بفهم .. درک کن ..  زندگی را به تمامی زندگی کن .. با همه مشکلات .. با همه نقص ها و کاستی ها .. با همه

شکستها و اشگها  باز هم زندگی زیباست .. اصلن همین  تضاد و تقابل غم و شادی با هم .. همین تضاد اشگ و لبخند و سفیدی و سیاهی با هم است که

زندگی را میسازد و آنرا قابل زندگی کردن میکند.. و الا اگر  همه چیز همه وقت گل و بلبل باشد که انسان دق میکند .. براستی دق میکند ..در وقت آسایش و 

آرامش حتی به وقت سختی و غم فقط شکر گزار باش..

به رختخواب که میروی در آرامش و سکون و سکوت شب به جای شمردن گوسفند برای اینکه خوابت بگیرد شروع کن و به تک تک اجزای تنت از نوک انگشتان

پا تا  فرق سر شروع به شمردن و نامیدن و شکر کردن بابت هر کدامشان کن ... و تک تک اجزای داخلی و خارجی بدنت که درکمال متانت و صبوری تک تک

وظایفشان را بدون کم و کاست در سکوت محض بی گلایه و غر زدن به تمنا و بی منت  انجام میدهند ...

تا زمانی که  غر میزنی .. تا زمانی که گوشی میابی و جزییات زندگیت را البته جزییات درد و غمت را به همه میگویی .. تا وقتی که همیشه شاکی هستی

و مظلوم نمایی میکنی و فقط میخواهی اطرافیانت را تحت تاثیر قرار دهی ... همین آش  است و همین کاسه .. هیچ چیز عوض نمیشود ...تا وقتی که همه

کارهایی را که درگذشته انجام داده ای باز هم تکرار وار انجام میدهی همین نتیجه ای را میگیری که الان گرفته ای .. وضعیت حالت نتیجه افکار گذشته توست

و آینده ات نتیجه افکارت حال تو .. به این یک جمله کوتاه دقت کن .. اگر  میخواهی همینی نباشی که الان هستی باید پوسته بیاندازی باید تغییر کنی و این

تغییر فقط از افکارت آغاز میشود ..پس  اگر از حال اکنونت از الانت راضی نیستی بدان  که راه را اشتباه رفتی و باید تغییر مسیر دهی .. تو نمیتوانی هیچ کس

را تغییر دهی نمیتوانی گذشته ات را تغییر دهی ولی با تغییر امروز و تغییر افکارت بی شک آینده ات را میتوانی تغییر دهی ...

و بالاخره روزی میرسد که میبینی ای دل غافل سوت پایان زده شد و تو با کوله باری از زندگی های نکرده راهی دیار باقی شده ای ...

به هوش باش ... از تمام هستی سپاسگزار باش به خاطر هر آنچه که داری .. لحظه ای به  داشته های زندگیت هر چند اندک زوم کن ... و نداشته هایت

را دور بریز .. و به یاد داشته باش در زندگی بر روی هر چیزی تاکید میکنم هر چیزی که بیشتر توجه و تمرکز کنی آن چیز در زندگی پر رنگتر و قوی تر و ملموس

تر میشود .. حالا بشین و  هی غمهایت را بشمار  ، در دلت هزاران بار دوره کن ، به هر کس و ناکس که رسیدی سفره دلت را باز کن و شکوه کن ..

کفر بگو .. غم ها و دردهایت را مثل عروسکهای دوران  کودکی کنارت بچین و با آنها حرف بزن و بگذار هر روز قویتر شوند ...

اینرا بدان 80 درصد  کسانی که با آنها درد دل میکنی ریزترین و مگو ترین رازهای زندگیت را به آنها میگویی اصلن برایشان مهم نیست که زندگی تو چگونه

است و اگر همدردی هم میکنند کاملن الکی و ساختگی است و 20 درصد هم خوشحال میشوند که تو هم مثل خودشان بدبختی همین ...

گذشته را در کیسه زباله سیاه رنگی بگذار و آن در دوردستهای دور پرتاب کن .. آینده را به خودش بسپار ... و امروز را فقط امروز و این ثانیه دقیقه و

ساعت را به تمامی زندگی کن .. آنقدر که هیچ چیز برای مرگ باقی نماند ...

در همه روزهای درد و وحشت و تنهایی و ترس و اضطرا ب و دلهره و غم و اندوه و نداری و همه و  همه ... تنها چیزی که به دادم رسید و نجاتم داد ..

کتاب بود و موسیقی و فیلم و دیگر هیچ .. هیچوقت هیچ انسانی از عزیزترینشان حتی ذره ای نتوانست حتی ذره ای  از بار اندوه قلبم بکاهد ..

جز یک فیلم محشر ..وقتی با پیانیست تا سرحد مرگ گریه کردم ... وقتی با فیلم منه پیش از تو .. اندوه چون مهی مرا در برگرفت ..وقتی با 5 فوت فاصله

قلبم  در سینه فشرده شد ...

 و جز یک کتاب عالی مثل کتاب بادبادک باز ..مثل دختری که رهایش کردی .. مثل خالکوب آشویتس .. مثل جز از کل ... مثل ملت عشق ... که در آنها زندگی

کردم با شخصیتهایشان گریه کردم و خندیدم  و اندوهم را به باد فراموشی دادم و دانستم که غم و درد فقط مختص من نیست ... که همه جهان هستی

مجموعه ای است از پیروز ی و شکست و غم و حرمان و خنده و شادی توامان  با هم  و هر کدام بی هم هیچ نیستند ...

 و جز یک موسیقی ناب  که روحم را مانند مادری مهربان محکم در آغوش  گرفت و تا صبح لحظه ای رهایم نکرد ...

که بتوانم فردایش دوباره از بستر غم برخیرم ..و دوباره زندگی کنم ...

افسوس که نیم قرن از  عمرم گذشت تا به این نتیجه برسم که زندگی را زندگی نکرده به مرگ واگذار نکنم .. این جمله را بارها بخوان و باخودت تکرار کن

امروز را فقط امروز را آنگونه که میخواهی زندگی کن ... لباسهایی که سال به سال نمیپوشی و برای روزهای بهتر گذاشته ای را بپوش ..عطر گرانقیمتی را

که به  خاطر گرانیش نمیزنی همین امروز استفاده کن ... پولهایی که در حسابت انباشته کرده ای برای روز مبادا ..خرج کن .. نترس از نداری .. روز مبادا

همین امروز است ... چه تضمینی برای فردایت هست .. ؟؟؟؟ حتی یک دقیقه بعد ...؟؟؟؟

ببخش .. بخند ... ببین .. بشنو .. حس کن ... لمس کن ... خرج کن .. بپوش ... کتاب بخوان ... فیلم ببین .. موسیقی گوش کن .. گربه نوازش کن ...

سگی را ناز کن .. به پرندگان دانه بپاش .. انقدر بی تفاوت ازکنار گلها و درختان این شاهکارهای طبیعت رد نشو .. بایست گلی را لمس کن بو کن ...

و زندگی کن ..اگر امروز آخرین روز زندگیت باشد چه میکنی؟؟ .. همان کار را بکن.. گور پدر مشکلات و غم و درد و حرمان و نداری و بی پولی و بیماری و یاس

و هر آنچه که زندگی را به کامم تلخ میکند ... من امروز زنده ام امروز طلوع خورشید را دیده ام چیزی که میلیونها نفر امروز ندیده اند چون عمرشان به پایان

رسیده ...  پس هنوز هم میتوانم آنگونه که میخواهم زندگی کنم جایی میخواندم اگر ازموقعیت امروز زندگی راضی نیستی .. تغییر مکان بده تودرخت نیستی

که مجبور به تحمل هر شرایطی باشی ... هر چند که این گفته و عمل به آن خیلی خیلی دشوار به نظر میرسد .. ولی وقتی دقیق فکر میکنم واقعیتی است

انکار ناپذیر .. گاهی به خود میگویم اگر به من بگویند امروز  همین امروز آخرین روزی است که زنده ای چه میکنم ؟؟؟ چه میپوشم ؟؟؟ کجا میروم ؟؟ به چه

کسی زنگ میزنم ؟؟؟ آنروز چقدر غم و درد و اندوه برایم مسخره میشوند ؟؟؟ !! چقدر اون این حرف و زد اون این حرکت و کرد برایم بی معنا و خنده دار میشود

؟؟؟؟!!!!!

و آنروز دیگر چه اهمیتی دارد که من پول ندارم ، بیمارم ، خانه ندارم  ، فرزندم بیمار است ، زنم چنان است ، شوهرم چنین ، مادرشوهرم چنین ، خواهر

شوهرم ال و بل و از این مزخرفات  صد من یه غاز .... باجناقم فلان و بیصار ....

و چقدر همه این مسائل پیش  پا افتاده و طنز میشود ... امروز هم همین طورباید باشد..

دیگر فهمیده ام وقتی کسی آزارم میدهد با کلامش با حرکاتش با اعمالش درواقع حال خودش خوب نیست .. حالش خوب نیست که میخواهد این خوب نبودن

را  به بیرون پرتاب کند میخواهد خودش را تخلیه کند میخواهد خودش را آرام کند و این زباله را از خود دورکند .. من تنها کاری که باید به جای مقابله مثل بکنم

این است که در مقابلش آرام باشم و از ته ته قلبم برایش صلح و آرامش درونی آرزو کنم  .. که اگر حال طرف مقابل من خوب باشد اگر با خودش در صلح ودوستی باشد اگر خودش را دوست داشته باشد  قطعا حالش خوبش به من منتقل میشود ...


و افسوس اغلب ما 80 سال عمر میکنیم .. و  میمیریم درحالیکه حتی یک ساعت زندگی نکرده ایم ...

 

خدایا سپاس ... تنها کلمه ای است که میتوانم با این زبان الکن خود هر لحظه بگویم ... و از گفتتنش سیر نشوم ...

امروز و هر روز میتواند آخرین روز باشد اینرا هرگز هرگز فراموش نکن ...

 

 

لی لی

 

.....................................................................................

غ . ن :  این سکون و سکوت محض تنها چیزی که اینروزا آرومم میکنه ..خدایا شکرت ...


 

 


  
  

هفت سالم بود به خاطر شغل بابام مجبور بودیم  تو یه شهر مذهبی زندگی کنیم .. مادرم صبح به صبح عادت داشت موهای بلند منو ببافه و چون خیلی بلند بود  از مغنعه میزد بیرون ..

معلم کلاس اولمون مدام بهم  هشدار میداد :  ناظمی جلسه دیگه موهاتو بکن تو .. به مامانم نمیگفتم چون همه شوقش بافتن موهای من بود ...

از شما چه پنهون عاشق معلم کلاس اولم بودم . اما یه روز که دید من کاری واسه زلفام نمیکنم با قیچی کلاسمون بافت موهامو برید و داد دستم ...

بین اون همه همکلاسیام .. یه حس بد یه حس خیلی خیلی  بد ..  بافت موهام تو دستم بود ..  بهشون نگاه میکردم از پشت پرده اشگ ... نمیدونم چرا ولی یه حس بی ارزشی مطلق یه حس حقارت  محض تو وجودم پر شده بود ... 

به معلم نگاه کردم ..  از پشت پرده اشگ تار میدیدمش ولی هنوز کمی دوستش داشتم ...

ظهر که رفتم خونه و مامانم کفگیر به دست تو چهارچوب آشپزخونه وایستاد و منو درحالی دید که بافت بریده شده موهام تو دستم بود و کوله صورتیم تو یک دست دیگه ..

بغض کرد وقتی چشما ی مامانم پر شد دیگه خانم  معلم و دوست نداشتم .. حسن کردم دشمن منه . دشمن مامانمه . دشمن خونواده منه .. کسی که باعث اشگ مامانم بشه ...

تو ام برای من همون بودی همونقدر دوست داشتنی ...  تو همه کس من بودی .. مهم نبود با من چه کردی .. مهم نبود به خاطر تو از اون کاراکتر پر ذوقم فاصله گرفتم مهم   نبود که به خاطر تو از اون 

موهای بلندم گذشتم ..

مهم اشگا ی مامانم بود وقت دیدن حال اون روز من ...

از اون لحظه حس کردم برام مثل همون خانم معلم شدی ... 

دیگه دوستت نداشتم ...

 

دریا قاسمی 

.......................................................................................

پ . ن : به بهانه روز معلم .. گاهی یه حرکت کوچیک میتونه کل زندگی یه کودک و تغییر بده مواظب رفتار و سکناتمون باشیم ... هیچ خاطره ای چه خوب  چه بد از ذهن بچه بیرون نمیره ..

 


  
  

زمان زیادی گذشت .. شاید بیش از نیم قرن ..

که فهمیدم...

همیشه اونی که میخوای نمیشه .. هر کسی که باهاته الزاما دوستت نداره ...

اونی که تو  نگاه اول  ازش بدت میاد شاید روزی بشه بهترین دوستت .. و بالعکس...

فهمیدم بی تفاوتی بزرگترین انتقامه ...

دلخوری و ناراحتی از میزان عشق و اهمیته ...

غرور بعضی وقتا لازمه ... داشتن خانواده خوب بزرگترین شانس زندگی آدمه ...

سلامتی بالاترین ثروته و آسایش بهترین نعمت ...

فهمیدم میتونی همه چی داشته باشی ولی وقتی فکرت و روحت آروم نباشه .. هیچی نداری ...

فهمیدم هر کی زبونش نرمه دلش گرم  نیست ... هر  کی اخلاقش تنده جنسش سخت نیست ..

فهمیدم هر کی میخنده بدون درد و غم نیست .. و ظاهر دلیلی بر باطن نیست ...

فهمیدم تو بدترین و سیاه ترین روزای زندگیم فهمیدم هیچ کس موظف به آروم کردن و بغل کردنم  نیست ...

فهمیدم جنگ با آدمای سطح پایین فقط  انرژیمو میگیره و اشتباهه محضه .. بعضی ها باید تو عالم حماقتشون آسوده بمونن ...

فهمیدم خیلی وقتا حتی  با گریه والتماس نمیتونم از خدا چیزی بگیرم ...

فهمیدم تنها کسی که میتونه منو نجات بده کسی که تو آینه بهم نگاه میکنه ...

فهمیدم تنهایی خیلی خیلی خیلی بهتر از بودن کنار آدمای اشتباهه .. کسایی که جز خودشون کسی براشون اهمیت نداره ...

فهمیدم نباید به خاطر اطرافیانم کل آرامش خودمو هزینه کنم .... نباید برای جلب مهر و محبت کسی روحمو حراج کنم ...

فهمیدم وقتی خودت برای خودت ارزش قایل نیستی هیشکی دوستت نداره ...

فهمیدم جای آینه بالای طاقچه س جای پادری جلوی دره ...

فهمیدم حتی برای عزیزترین کسانم باید یه حد و مرز و خط قرمزی  تعیین کنم .. تا هر کسی به خودش اجازه نده هر طوری که میخواد باهام رفتار کنه ...

فهمیدم که هیچ کس و هیچ کس تو زندگیم مهمتر از خوده خودم نیست ...

واینکه شکر گزاری بابت همه آنچه که دارم و حتی ندارم باعث وفور نعمت و آرامش تو زندگیمه ...

کاش زودتر میفهمیدم ....

 

و آخر سر فهمیدم .. تو همه سالهای گذشته زندگیم هیچی نفهمیدم ....هیچی ...