سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را سه نشانه باشد : شناخت خدا و آنچه نیکو و بد می دارد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1448
بازدید دیروز :67
کل بازدید :835074
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/22
5:34 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

می‌دانم ...

قدت نمی‌رسد برای به آغوش گرفتنم

چوبه‌های دار این سرزمین بلند است.

اینگونه که دارها را بلند می‌سازند...

می‌دانم در آخرین دیدارمان

قدت نمی‌رسد برای به آغوش گرفتنم ...

 سیدحیدر بیات


  
  

بعد از سالها دوری و فراق زن مشتاق درحالیکه تک تک سلولهای تنش در عشق میسوخت

در اتومبیل کنار مرد نشست ...تاوان بیش از توان در راه این عشق ممنوع داده بود .. ولی هنوز دلش گرم

بود ... جرقه ای در ذهنش بود نمیدانست این فکر از کجا آمده گاهی افکاری را خدا در ذهنمان میگذارد که هیچ

مقدمه ای ندارد ولی نقطه عطفی میشود در زندگیمان  چند روزی بود که تنها به این میاندیشید که اگر فقط یک روز یک شبانه روز

فرصت زندگی داشت چه میکرد ... و با خود میگفت بی شک بی شک همه تلاشش را خواهد کرد که تک تک

ثانیه های این 24 ساعت را با محبوبش بگذراند .. به تمام کارهای نکرده و آرزوهایی که داشت فکر میکرد ..بی شک او نیز چنین خواهد گفت ..

به سالهای درد و رنج و دوری واندوه این چند سال ...به تحقیرها ..به غرور پایمال شده ... و سکوت زجر آوری که  برای نجات زندگی محبوبش کرده بود   که به قیمت تمام دارائیش تمام شده بود ...

مشتاق کنار مرد نشست .. و کودکانه پرسید .. راستی اگه فقط یک روز از عمرت مونده باشه چه میکنی ...؟

مرد درحالیکه دست زن را در دست میفشرد ...خیلی آروم گفت .. راستش خیلی وقته میخواستم اینو بهت بگم

اگه یک روز از عمرم مونده باشه .. میخوام  صادقانه یه اعترافی بکنم .. برات ..

من مدتهاست با کس دیگری تو محل کارم آشنا شدم و با هاش ارتباط دار.....

زن به زحمت آب دهانش را قورت داد و آهسته نالید شاید شاید میخواهد امتحانش کند ..

و  گفت و اگر من اینکار را میکردم و این مدت دوری و فراق  با یکی دیگر...

مرد آرام و سرخوش و با خنده گفت مهم نیست بهت حق میدم اگه تو ام  این مدت اگه با کس دیگری  ...

زن دیگر چیزی نشنید ... آرام پیاده شد .. برای همیشه پیاده شدو رفت ...

 و سوز سرمای غروب دی ماه  تک تک سلولهای تنش  را میسوزاند و تنها اشک و اشک و اشک داغ بود که بر روی صورتش یخ میزد ...

خیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم ...


  
  

آنچه انســـــــــــــــان‌ها را از پـــــــــــــــا در می‌آورد،

 رنـــــــــــــــج‌ها و سرنوشت نامطلوبشان نیـــــــــــــــست

بلکه بی‌معنا شدن زندگی است که مصیبت بار‌تر است!

ویکتور فرانکل


  
  

قاصدکی

 

روی سنگ فرش خیابان

در انتظار یک دست ، یک فـوت

این همه رهگذر

کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

قصه ی این همه تنهایی را

قاصدک به کجا خواهد برد ؟! ....

قدسی قاضی نور


  
  

اختلاف یعنی ...
دختری چوب کبریت های نفروخته اش را
می
خورد
مردی خورشید را می خرد تا سیگارش را روشن
کند
اختلاف یعنی ...
مردی برای اجاره خانه ، کلیه اش را می فروشد
زنی برای زیبایی ، کلیه ی بدنش را عمل می کند!
دنیای عجیبی شده
یکی پول هایش را پارو می کند
یکی اشک هایش را ...
آهای فلانی ...


 قهوه ات را که سر کشیدی
برای فالش سر چهار راه بیا
این جا کودک هایی هستند
که تقدیرشان را خیلی وقت است فروخته اند


  
  
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >